ایران چه باید بکند؟ سرنوشت ایران چه خواهد شد؟ (قسمت 1)

مامان بچه‌ی جنگ است. وقتی که جنگنده‌ی عراقی بالای تانک‌فارم و پشت خانه‌ی مامانم دیوار صوتی را شکست، مامان داشت لباس‌های برادرزاده‌ی تازه به دنیا آمده را پهن می‌کرد.

مامان می‌گوید وقتی می‌رفتند لب مرز که خاله‌‌ی ساکن کویت را بدرقه کنند، توپ‌های پنهان با لوله‌های بیرون‌زده از خاک می‌دیدند و شوهر خاله‌اش می‌گفت: عراق برای برنامه‌ی جنگ با ایران چنین کرده و از حالا تدارک دیده. کسی باور نمی‌کرد.

مامان می‌گفت شایعه شده بود عراق قصد جنگ دارد. وسایل و لباس‌های محبوبم را توی ساک گذاشتم. برای برادرزاده‌ هم ساک بستم. می‌خندیدند بهم.

مامان گفت مادرش خواب دید. خواب دید کل شهر آبادان، توی تاریکی شب یا گرگ‌و‌میش غروب یا دم صبح روی پشت‌بام‌ها دیوانه‌وار می‌رقصند و هلهله می‌کنند و نی‌انبان می‌زنند.

مامان گفت مامان‌بزرگ توی بحبوحه‌ی شروع جنگ رفته بود بازار و هلک‌و‌هلک و سلانه‌سلانه بازمی‌گشت. انگار هیچ نشده باشد. مامان عاشق خورش بامیه است و گفت نهارشان خورش بامیه بود. خورشی که هیچ‌وقت وقت نشد که مثل روزهای دیگر دور میز بنشینند به صرفش. مامان گفت تازه خانه خریده بودند و مامان بزرگ باغچه‌ها را پر می‌کرد از ‌عباسی و شب‌بو و شاهپسند. مامان می‌گفت همسایه‌ها دم منزل‌شان می‌ایستاند به تعریف و تمجید از سلیقه‌ی مامان‌بزرگ.

مامان‌بزرگ هم دسته‌ای گل برای‌شان می‌چید. مامان بزرگ می‌گفته از آبادانش نمی‌رود و آقاجون دستش را کشیده و انداخته‌اش توی ماشین و فرار کرده‌اند.

آقاجون می‌گفته من کلی دختر مجرد توی خانه دارم و اگر عراق چترباز بفرستد چه کار کنم؟

مامان گفت وقتی همگی سوار ماشین از آبادان با دمپایی و رخت تن فرار می‌کردیم، برگشتم و به آبادانم نگاه کردم. آبادانم توی دود سیاه گم شده بود و من تا سال‌ها خواب می‌دیدم که جنگ تمام شده و همگی سوار ماشین‌ها، خوشحال و دست‌زنان برمی‌گردیم آبادان.

رویایی که هیچ‌وقت، تعبیر نشد. مامان هیچ‌وقت برنگشت آبادان. جنگ، راه و مسیر زندگی‌اش را کلا زیروزبر کرد.

شیراز، اصفهان، تهران، کرج، ماه‌شهر. اما هیچ‌وقت برنگشت آبادان.

مامان گفت با دست خالی می‌جنگیدند رزمنده‌ها. مقابل کل دنیا. با آلمان حرامی می‌جنگیدند که سلاح شیمیایی به عراق فروخت تا سردشت و حلبچه و شلمچه و کلی شهر و روستا را قبر کلی انسان کند.

بعد جنگ آقاجون و دایی برمی‌گردند برای برداشتن وسایل خانه. با لنج وسایل را بار می‌زنند و می‌آورند و بعد هم با ماشین. آبادان تمام شد. توی سرنوشت مامان.

بابا، هجده ساله که شد، سربازی‌اش افتاد اعزام به جبهه. اعزام به جبهه فقط برای نیروهای داوطلب و ارتش و سپاه بود. نه سربازها. اگر سربازی اعزام به جبهه می‌خورد، برایش شرایطی متفاوت قائل می‌شدند. می‌گفت سربازان جبهه مرخصی بیشتری داشتند که روحیه‌ی‌شان را نبازند و چون جوانند بیشتر زنده بمانند.

به قدری به بابا مرخصی می‌دادند که بابابزرگ و مامان‌بزرگ شک‌شان برد و فکر کردند بابا فیلم بازی می‌کند و کارت سربازی‌اش هم لابد الکیست و سربازی نمی‌رود و دوتایی بلند شدند آمدند دم پادگان به پرس‌و‌جو که این چه سربازی رفتن است که این بچه این‌قدر برمی‌گردد خانه؟ سربازی خاله‌بازی است؟ بچه‌های مردم دو ماه-دوماه برنمی‌گردند و این هر ماه برمی‌گردد. قضیه از چه قرار است؟

بابا می‌گوید من جلوی چشمم چه دسته‌گل‌هایی دیدم که پرپر شدند. بابا زیاد از دوستان شهیدش نمی‌گوید ولی می‌گوید خیلی‌های‌شان شهید شدند.

بابا هنوز گاهی رفیق و هم‌رزم سربازی و جبهه‌اش را می‌بیند. بابا می‌گفت ما لشکر 57 ذوالفقار بودیم، ملقب به لشکر 57 ذوالفرار. چون زیر آتش سنگین خیلی وقت‌ها می‌ترسیدیم و فرار می‌کردیم و دیگران دست‌مان می‌انداختند که شما؟ رو به میهن پشت به دشمنید. از دشمن فرارکنان به سمت میهنید.

بابا گفت توی جبهه غذای درست و درمان کم بود. اما اصفهان شهری بود که مردم از هر چه داشتند برای جبهه می‌فرستادند. جمعه‌ای بود و آتش‌بس موقت ظاهرا. آشپزخانه‌ی جبهه قیمه‌ای بار گذاشته بود و رزمنده‌ها حسابی دل‌شان را صابون زده بودند برای قیمه بعد از روزهای سخت و زیر آتش سنگین. ولی نیروهای حرامی آتش‌بس را شکستند. موشک حرارتی یا آرپیجی یا چنین چیزی زدند که به سمت حرارت کشیده می‌شود. مثل تانک و تجهیزات و آن روز حرارت کجا بود؟ آشپزخانه‌ی جبهه.

موشک خورد و آشپز شهید شد و آشپزخانه‌ی جبهه تخریب.

بابا گفت لشکر ِ77 پیروزِ خراسان، لشکر رفت، نفر برگشت.