صداقت و جسارت خوبه، البته تا پَر صداقت و جسارتت به پر من نگیره.
نشستم یکبار مانیفستم را مرور کردم.
«به الگوها حمله کن. از الگوها بنویس و الگوها را بشکن و الگوها را از سرتاته بررسی کن و نه فقط قسمتی را.»
تا دو سال گذشته معتقد بودم که طوری از الگوها بنویس که هیچ مثال انسانی نداشته باشد. چون اصل کار بررسی افکار هست نه اشخاص.
هر وقت اسم یا رسم شخصی بیاید، آدمیزاد به هولوولا میافتد که آی آسمانها و زمین بریزید زمین که به فرد توهین شد.
دو سال پیش نشستم و به این فکر کردم که ما که اینهمه از الگوها حرف میزنیم ولی همهیشان در کلیت باقی میماند و هر کسی هم معتقد است آن الگو به اصطلاح خوبه، مال خودش است و الگو بَده، مال همسایه.
تهش چی؟ همهی الگوها مشتی شعار و اداواطوار بیشتر نبودند و لقلقهی زبان خیلیهامان.
بعد از خودم پرسیدم:
الگوها مگر از کجا آمده؟ جز جهان.
و توی این جهان موجودی به نام انسان وجود دارد که وقتی از الگو حرف بزنی و فقط اکتفا کنی به عبارتِ «انسان اینگونه، انسان آنگونه» بیشتر حالت تدافعی یا همذاتپنداری احمقانه پیدا میکند.
مثلا وقتی بگویی انسان موجودی خودخواه است، ضمن اینکه این گزاره است و نه الگو، سریعا حالت تدافعی را توی انسانها فعال میکنی که بیایند و بگویند: «واقعا. انسان موجودی فلانفلانشده و پدرسگ است. البته من که نیستم. البته بلانسبت شما هم.»
پس بالاخره خودخواه کیست؟ همه؟ خب اینکه مُشتی کلیگویی و بدیهیات بیشتر به نظر میرسد. کمکش کجاست؟
ما ناخودآگاه فراغتی از قضاوت نداریم. و همین موضوع ذهنم را مشغول کرد که بالاخره الگو را باید کلی گفت؟ جزئی گفت یا چی؟
و اینکه چرا اگر اسم اشخاص یا خصوصیت اشخاص ذکر شود، برآشفته میشویم؟ ریشههای این سوال بیشتر زمانی توی ذهنم پررنگ شد که میدیدم مثلا فلان فیلم یا فلان مجله یا کیکیک و چیچیک ظاهرا به عقاید عدهای توهین کرده.
یا مثلا فلان فرد محبوب در طول تاریخ کاشف به عمل میآمد که فلان و چنان کرده و خاطرخواهانش سریعا به واکنش میافتادند که بگویند چنین حرفهایی خزعبل محض و توهین است. و جمعیتی به شدت برآشفته میشدند.
و من این موضوع را نمیفهمیدم.
در واقع آن زمان از خودم میپرسیدم:
مسئله دقیقا کجاست؟
قضاوت ما مسئله است؟ درستی و غلطی مسئله است؟ خوبی و بدی مسئله است؟
یک متنی کف اینترنت میچرخید ده سال پیش که:
حقیران از افراد، میانهها از حوادث و بزرگان از ایدهها میگویند.
من هم گفتم آهان همین. من از ایدهها میگویم که بروم توی بزرگان.
خیلی هم پایبند بودم به این مسئله. تا همین دو سال پیش.
که پرسیدم این دیگر یعنی چی؟ بر چه اساسی اگر صرفا از افکار صحبت کنی و کلیگویی کنی، یعنی انسانی بزرگی و اگر از افراد صحبت کنی حقیری و اگر از حوادث بگویی یعنی در میانهی شلمغزی و پرمغزی هستی. معیار و سنجه چه بود؟
این پرسش، اساس و بنیان نظام ارزشیام که هرگز از افراد یا حتی مدلهای رفتاری افراد صحبت نکنم تا بزرگ به نظر بیایم را زیر سوال برد.
خیلی وقت پیش توی کانالم راجع به این نوشتم که «در نظر ما افراد با تمام ویژگیهایشان توی ذهن ما یکپارچه به نظر میآیند و هر گونه اشاره و صبحت دربارهی ویژگیهای افراد به عنوانِ تمامِ هویت آنها شمرده میشود.»
عجیب نیست؟
یعنی اگر پهن گاو، کود است، باز هم پهن است و اگر گل رز خار دارد، یعنی خار دارد یا کلا رز است. بقیهی ویژگیها ناگهان محو میشوند و این شاید از یک دیدگاه مینیمالیستی و مبتنی بر اصل پارسیمون نشأت گرفته باشد.
این یکپارچهبینیِ فرد، همان نقطهای بود که نظام ارزشیام را دو سال پیش زیر سوال برد و تقریبا ترک برداشت و حتی فرو ریخت.
نکتهی دیگر این بود که حتی ویژگیهای یک فرد، تسری پیدا میکرد و در موارد و مواقعی که فرد اهمیتی تاریخی-مذهبی-ملی و… دارد وضعیت حتی بدتر میشد.
هر گونه صحبت یا ارجاع ویژگی و صفتی به فردی، متوجه آن فرد نبود، آن فرد، توسعه پیدا کرده بود و توی دیگران ادامه داشت. به نوعی پیرو، فن و خاطرخواه و طرفدار و هواخواه و هوادار و مرید و مراد از همین الگو پیروی میکند.
افراد در هم میتنند و وضعیت حتی افتضاحتر میشود و هیجانات جای منطق و تمرکز را میگیرد.
اما سوال اصلی هنوز سر جایش بود. مسئله چیست؟
چند روز پیش با دوستی بسیار نازنین صحبت میکردم و لابهلای حرفهایم به نکتهای اشاره کردم که حتی توی کانالم راجع بهش نوشتهام. حتی توی همین سایت.
گفتم:
من هیچ ویژگی انسان رو بد و خوب نمیبینم. تشخیص بد و خوب وابسته به من نیست. اما تشخیص سره از ناسره و الگوشناسی و درستوغلطشناسی، اساس کار من هست. تمام ویژگیهای انسان، برای من ویژگیست. نه بیشتر نه کمتر. خوب و بدش و تشخیص و طبقهبندی و تثبیت و تایید و تکذیبش، متوجه حقیقت یا آسمانهاست. نه من. به خاطر همین هم هست که میتوانم صادقانه و جسور بنویسم. چون هیچوقت راجع به خوبی و بدی نمینویسم. از شروع و سرانجام و علت و معلول و انجام و سرانجام مینویسم. شاید برای یک نفر این انجام و سرانجام در دستهبندی خوب یا بد قرار بگیرد و این فردبهفرد متفاوت هست. اما سره و ناسره را معادل درستوغلط قرار میدهم. درستوغلط هم نه به معنای خوب و بد. به معنای صحت یا کذب میبینم. فرضا اینکه کسی بگوید: «ایران توی قارهی استرالیاست،» غلط است و اگر بگوید: «توی آسیاست،» درست است. من از افراد و ویژگیهایشان میگویم و مینویسم و جسارت و صدافت را در همین میبینم. چون بدوخوب برای من معنای جدی ندارد.
شاید فکر کنید که این یعنی تمام عینیت. واقعیت اینست که من فکر میکنم عینیات بیشتر قابل سنجش هستند. اما نه لزوما عینیات. بلکه الگوها هم امکان سرهشناسی از ناسره را دارند و الگوها هم درستوغلط دارد. فرضا در الگوی زیادهخواهی، اینکه یک نفر یا به زندان بیفتد یا به دیکتاتور تبدیل شود، درست است. یعنی تاریخ نشان داده که الگوی زیادهخواهی به این نتایج و سرانجامها منجر میشود.
اما اگر کسی بگوید الگوی زیادهخواهی، به رشد درختان زمین منجر میشود، ناسره و نادرست گفته و طبق تاریخ و دادهها و بررسیها و الگوها و زبان و ذهن و محیط، چنین حرفی گزافه است.
پس نظام ارزشی من، مبتنی بر الگوپردازی با استفاده از ویژگیهای انسانی و جهانیست.
یعنی چی؟
فرض کنید مثلا یک سیاستمدار میگوید که: «ما باید به کرهی ماه سفر کنیم اما اگر کسی به کرهی ماه سفر کند، بیگانه است و هنگام بازگشت به کرهی زمین، بایستی توسط سیستمهای دفاعی کرهی زمین، از بین برود.»
شما میآیید این حرف را برمیدارید، ویژگیهای چسبیده به این حرف را که شامل دیکتاتوری، قلدری و گزافهگویی و تهدید است را بولد و برجسته میکنید و از اینکه این الگو طبق علوم و دانشهای مختلف از کجا آمده و به کجا ختم میشود، صحبت میکنید.
در این وضعیت چه اتفاقی رخ داده؟
آیا آقای سیاستمدار انسانی دیکتاتور هست یا نیست که چنین حرفی را زده؟
من فکر میکنم به واسطهی الگوی «اعمال قدرت بر دیگری،» چه خوب و چه بد، بله، دیکتاتوری کرده. حالا این دیکتاتوری هم از نظر عدهای خوب و از نظر عدهای دیگر بد است.
مسئلهی ماجرا همینجاست. اینجا که به محض اینکه، این ویژگی، خوب یا بد تلفی میشود آغاز دعواها کلید میخورد.
اما چرا کسی به این توجه نمیکند که بله اینکه چنین حرفی دیکتاتوریست، درست است. اما حالا باید با این الگو چه کارد کرد؟
چرا اکثریت وارد قسمتی میشوند که انسان کمترین کنترل را روی آن دارد. یعنی خوب و بد. یا درست و غلط به معنای درستوغلطِ خوب و بد.
درستوغلط، بیشتر مبتنی بر داده و الگوهاست و بیشتر از همه مغفول میماند.
و اینکه، چرا ویژگیها توی ذهن ما به علت ماهیت شکلگرفتهی خوب و بد، و نه درستوغلط مبتنی بر دانش، متاستاز دارند و اگر دربارهی ویژگیای صحبت شود، به عنوان توهین یا تعریف تلقی میشود؟ چون از نظر ما آن ویژگی خوب یا بد است؟
چرا نمیتوانیم ویژگی را فقط ویژگی ببینیم و دربارهی آن صریح و بیپرده صحبت کنیم؟ به نظر شما مسئلهی اصلی اینجا، همین ذهنیت خوبوبد ما نیست؟
و نکتهی بعدی اینکه چرا نمیتوانیم ویژگی را از منظر درست و غلط و الگوهای اساسی ببینیم؟
یعنی چی؟
در اینجا مسئله قضاوت درست یا نادرست است.
منظور چنین چیزیست:
چوپان دروغگو، دروغگو است.
خب این گزاره درست است یا نادرست؟
طبق قصه و شواهد و الگوهای قصه، درست است.
اما طبق ذهنیت خوبوبد، چنین گزارهای یعنی: «این ویژگی تمام هویت آن فرد است» و اگر از چنین منظری موضوع را بررسی کنیم، باید برویم خودمان را توی وادی خوب و بد غرق کنیم و این یعنی به طرف توهین شده و این یعنی ما انسان کوچکی هستیم؟
متوجه شدم آن جمله و آن گزارهی آدمهای بزرگ از ایدهها حرف میزنند گزافهای بیش نیست.
ایدهها از کجا میآیند؟ از آدمها. چرا نباید از آدمها حرف بزنیم؟
اینکه الگوی خوبوبد توی ذهن ما شکل گرفته، قسمت مسئلهساز ماجراست نه حرف زدن راجع به الگوها با استفاده از رفتارها و گفتار افراد.
و همینطور، نوشتن از الگو این نیست که بیاییم و بگوییم: «خب بچههای تو خونه، الگوی خودخواهی یعنی خودت را بخواهی.»
اینکه نشد الگوشناسی. این صرفا یک گزاره است. الگوی خودخواهی یعنی تاریخچه، تکرارها، مکانها، زمانها و روابط علت و معلولی و منجرشدگیها.
دو سال پیش به این نتیجه رسیدم که اگر از الگوها قرار است واقعا تأثیرگذار بنویسیم، لازم است انسانها و رفتار و گفتار و کردار و افکار را با هم بیاوریم و بعد الگو را بسط و گسترش دهیم و از گذشته و آیندهاش بنویسیم.
وگرنه مشتی اداواطوار ردیف کردهایم که از شعار فراتر نمیرود و سرتاسر دنیا پر است از همین شعارها.
اولین کسی را هم که این ایده را رویش پیاده کردم خودم بودم، خودم هستم و خودم هم خواهم بود.
مسئله اینجاست که وقتی الگو را صادقانه و جسورانه بسط و گسترش میدهی انگار روی مین پا بگذاری.
چون وقتی الگو را باز میکنی، هر بخشی میتواند و نمیتواند به افرادی که جرقه و ایدهآور الگو بودهاند چسبانده شود.
اما این قسمت، مسئلهزا نیست. در واقع اگر ذهنیت خوبوبد نباشد و به جایش ذهنیت درستوغلط باشد، این مسئله هم قابل حل است.
فرض کنید تمام صفات دنیا را روی تن شما تتو کردهاند. آیا شما همهی آن صفات هستید؟ احتمالا نه.
اما میتوانید تکذیب کنید که این صفات وجود ندارند؟ نمیتوانید. غلط است.
با این حساب وقتی الگو را منطبق با افراد شروع میکنیم هم اگر فقط در سطح فرد بمانیم، اوضاع خراب میشود. باید الگو را باز کنی. از گذشته تا آیندهاش را بریزی روی کاغذ. اصلا همین خودش کمک است به افراد که ببینند این الگو چطور عمل میکند و درستوغلطش را بسنجند و ببیند چنین الگویی چه تصویری را ارائه میدهد. نه اینکه بنشیند و خوب و بدش را بسنجد. این الگوشناسی بدون سانسور و تیز، راهگشای همه است. کسی میتواند ادعا کند از درستوغلط مبراست؟
اینکه کجایش شامل فرد یا افراد میشود، متوجه مسئلهی الگوشناسی نیست. متوجه برداشت فرد و افراد است و درست و غلط دارد و خوبوبد نه.
اگر میخوهیم صادقانه و جسورانه بنویسیم، راه اینست. نمیتوان فرد و افراد و اجتماع و جوامع را در نظر نگرفت و سانسور کرد که به تریج کسی برنخورد.
اما میتوان ذهنیت خوبوبد را تغییر داد تا بتوان این درد سانسور را کاست و مسائل را کمی جدیتر و واقعیتر و بیتعارفتر بررسی کرد.
نشستم دوباره نظام ارزشیام را بازنویسی کردم.
صداقت و کاهش سانسور،
برای من اصل است و روزی که تعهد بهشان را انتخاب کردم، میدانستم توی مسیر مین قدم برمیدارم. اما فکر میکنم اگر دنبال حرکت و بهبود و رشد و توسعه و صداقت و کاهش سانسور هستیم، نیاز است بازنگری جدی به این مسئله داشته باشیم و از خودمان بپرسیم که آیا واقعا صداقت و شجاعت را دوست داریم یا صداقت و شجاعت فقط تا زمانی که پرش به پر ما نگیرد خوبست؟
از خودمان بپرسیم آیا واقعا الگوها را میشناسیم و میتوانیم درک کنیم که الگوشناسی با خوبوبد کاری ندارد و به درستوغلط پایبند است و به اینکه هر چه بیشتر و گستردهتر موضوع را بررسی کند یا نه.
همچنان صداقت و شجاعت و جسارت را اصل کارم قرار میدهم. چون عهد کردهام با خودم که کسی را خوبوبد نبینم. افراد را با ویژگی ببینم. اما بپرسم که آیا آن ویژگی در آن در فرد و افراد و جوامع درست است یا غلط؟ و بیدریغ از فرد، افراد و جوامع بنویسم. برای جااندازی درستوغلطبینی و کاهش خوبوبدبینی این کار را انجام دهم.
بله.