نوچنوچنوچنوچ. سرتاته شهر، شده تابآور. پخشوپلا عین شپش. همّه تابدار و تاببیار و تابآور.
چیچی هست این تابآوری؟
چیزی تو مایههای جاکشی یا کلاهبرداریای به نام عَدالت اشتماعی و اینها.
اوا شما هم تابآور بودید؟ خاک به سرم. ناناعت شدید؟
اشکال ندارد. از دلتان درمیآورم. از مغزتان هم. این تابآوری جاخوشکرده را.
آش درهمجوش تابآوری را از کجا شروع کنیم؟
این کلمهی (Resilience)«ریسایلنسِ» فرنگیها که توی فارسی شد «تابآوری،» اصل جنسش یعنی «کشسانی.» یعنی الاستیسیته. یعنی انعطافپذیری. خب، تا اینجا؟ اماییتش اینکه «تابِ» فارسی، مترادفپذیری بالایی دارد و معنای «خَمِشَ»ش، تقریبا لای باقالیهاست. تاب، توی ذهن ما یعنی: «طاقت.» «رمق.» نه «توان.» نه «توانایی.»
ریسایلنس فرنگیها از بچهمثبتهای روانشناسی مثبتپثبتگراست. پایش که به فارسی وا میشود اما بار معناییاش دیگر روانترکانیِ منفیگراست. از جنس «تحمل.»
شما رندوم حرف و پیام و نوشتههای تابآوران را ببین و بخوان و بشنو. اگر نود و نه و نه دهم درصدشان مشتی چسنالهی تحملکن در برابر خرابی و فروریزش آسمانها و زمین بر سرشان نبود و سانتیمانتالیسم و احساسیگری از یَکیَک کلماتش نمیزد بیرون، ندا دهید من قول میدهم اسم خودم را بگذارم «سوسنگوزبهشنگ.»
حالا کلاه من و تابآوری از کجا رفت توی هم؟
از اینجا.
تابآوری در اصل یعنی توان و آستانهی درد بالا. یعنی قبل از شکستن و گسستن. قبل از پارگی و جرخوردگی. بعد از پارگی، دیگر میشود بازیابی. نه تابآوری. تابآوری قبل از پارگی و بعد از بازیابیست.
تابآوری از سر توانست. و توان، ارتباطی با تحمل ندارد. تحمل از جنس ناتوانیست. از جنس ناچارگی. تحمل، معنای تابآوری ندارد. تحمل معمولا کوتاهآستانه است و زود میشکند. اینکه تابآوری معنای ایستادگی میگیرد هم عجیب است. ایستادگی از جنس ایستاییست. از جنس استاتیک و تابآوری قرابتی با استاتیک ندارد.
خب که چی؟ یعنی تابآوری تابآور نمیشکند؟ تابآور درد نمیکشد؟
تابآوری، ارتباط مستقیمی با بازهی خوشحالی یا فقدان درد دارد. اگر از تابآوری، قصاید تفت میدهیم و کنارش چس مینالیم، دو حالت دارد. یا دروغگوییم و تاب نمیآوریم بلکه تحمل میکنیم و در زمانی کوتاه خرد میشویم و ریق رحمت را سر میکشیم یا اداواطوار و احساسیگری و ننهمنغریبمبازی در میآوریم. تابآوری یعنی چنان توانی که مانع درد میشود.
یعنی کسی که از درد میگوید تابآوری ندارد؟
مسئلهی اصلی اینجاست، فرهنگ «دردآموختگی.»
واقعیت اینکه من از تماشای توان انسانها واقعا کرکوپرم میریزد. میبینیم انعطاف دارند و واقعا توان زندگی دارند. اما فرهنگ دردآموختگی تاریخی (که وسعت جهانی هم دارد) وادارمان میکند به اینکه وقتی داریم پیش میرویم هم ناله کنیم و بگوییم چقدر درد میکشیم و با این حال پیش میرویم.
آدمی که زرتوزورت دردش میآید، یعنی بیتابست. تحمل میکند و ناتوان و ناچارست.
شاید کسی بگوید ظرفیت انسانها با هم متفاوت است. و من اما اصلا از این گزاره مطمئن نیستم. چون نمیدانم ظرفیت واقعی افراد کجاست که ببینمش و شاهدی بر این ادعا ندارم.
فرهنگ دردآموختگی اما میگوید: «وقتی توانش را داری، باید ادای درد و دردمندی دربیاوری و از راهرفتن و نشستن و خوردن و ریدنت هم درد بسازی تا طفلکیتر و انسانتر به نظر بیایی وگرنه که ربات هستی.»
تاکید جدی ادبیات روی احساسات قابل درکست اما هر چیزی آسیبهای احتمالی خودش را هم دارد. همین احساسیگری و هر چیزی را به زورِ عواطف به دیگران چپاندن را به دنبال دارد.
توی فرهنگ دردآموختگی، تحت هر شرایطی اول باید دردت بیاید و بعد که توان عادیات دارد کارش را میکند و تو هم داری کار و زندگیات را میکنی، باید ادای پهلوانپنبه و قهرمان را دربیاوری که عجب شاخ غولی داری میشکنی و مدام بایستی نوشابه برای خودت باز کنی.
گاهی به نظرم الگوی تفکر تکدیگری و گدایی(از هر نوع) و کلاهبرداری هم از فرهنگ دردآموختگی میآید. تکیه بر شدت احساسات و فرار از توان.
درد، بهانه میشود. اصلا اینکه درد به عنوان اساسیترین و مشترکترین احساس شناخته شده هم میراث همین فرهنگ دردآموختگی است.
انسان، شده است شدت. این تابآورانِ زیقیِ ادایی معمولا توان تراکتور را دارند و پیش میروند و به واسطهی فرهنگ دردآموختگی هم عواطفی شدید را نشان میدهند چون هر چه بیشتر دردمند به نظر بیایی، انسانتری.
جرخوردگی واقعی آدم همینجاست. این به زور در دو سر منطق و احساس رفتنوآمدن که حاصل آموختههاست.
این، خودِ تحملست و این دردآموختگی، کمکم به عادت و اعتیاد توانداران تبدیل میشود. معتاد هم که مجرم نیست. بیمارست.
خلاصگی انسان به درد، عجیبم است.
توی کتابی(که خاک به سرم که یادم نمیآید) نوشته بود که زندگی انسانها به صورت کلی دارای لحظاتی عادیست. به لحاظ بار احساسی. نه شاد نه غم. ولی انسان لحظههای اوج را یادش میماند فقط. خصوصا غم را. تزریق مدام غم به زندگی تلاش برای ساخت قلههای مدامست که قطعا به دام احساسیگری میافتد. چون مغز هم رابطهی منطقی دربارهی کشآمدگی این وضعیت پیدا نمیکند.
خب هر کس دردش میآید یعنی تابآور نیست؟
بله. انسان دردش میآید. همزمان عواطف پیچیدهای دارد و همزمان زندگی میکند. اما سوال بزرگی این وسط کمتر پرسیده میشود:
لزوما چه ارتباطی میان احساس غم لحظهای یا مدام و توان ما وجود دارد؟
غم و درد ما لزوما به توان ما بستگی دارد؟ اصلا کارکرد غم و درد چیست؟
درد و غم هر دو ناتوانکنندهاند. اما اگر همزمان توان انجام داریم. شاید باید نگاهی دوباره به فرهنگ دردآموختگی داشته باشیم.
اغلب دردها، طولانیمدت نیستند. ما طولانیمدت حملشان میکنیم. بدن طولانی مدت درد را حمل نمیکند مگر بیماری صعبالعلاج باشد.
مثل تقابل مرگ و زندگی که هنوز نمیدانم منطق محکم پشت این تقابل و ارتباط چیست؟
ارتباطیابی غم و درد و توان به نظرم به بازنگری نیاز دارد.
اصل حرفم اینست که دردآموختگی مدام، به نوعی میراث فرهنگی انسانها شده است. وگرنه در لحظات کمعطفوعاطفهی زندگی، ما تقریبا حتی غمهایمان را هم فراموش میکنیم. یا بار احساسی آن به نوعی میکاهد.
آیا در رابطه با درد و توان و تابآوری خودمان بیشتر دچار فهم نشدهایم؟
یعنی برداشتهای شخصی، محیطی و تاریخی این اساس را شکل ندادهاند؟
تربیت نشدهایم با این الگوها؟
الگوی دیگر دردآموختگی تکرار مکرر دردها برای ایجاد به اصطلاح همدلیست. ما از این دردها استقبال میکنیم معمولا. با کسانی که این الگو را دارند هم. دردهایی که نشان میدهند ما چقدر انسان هستیم و چقدر قهرمانیم و چقدر… .
اما مسئله اینست که وقتی با دردی مواجه میشویم، تا مدتی تمام ذهنمان مشغولست. ناتوانیم و بعد شروع به تحلیل و حرکت میکنیم. اگر دائم در درد باشیم، یعنی اصلا توان حرکت نداریم و توی وادی تحمل قرار گرفتهایم و به زودی هم خرد میشویم. این موضوع باز هم ارتباطی به تابآوری ندارد. در واقع توان انسان به نوعی مستقل از عواطفش است اما ارتباطبخشی تقویتشده بین توان و عواطف، ما را به گزارهی «توانم کاسته» میرساند.
این احساسیگری شدید پیشامدرنیستم و منطق مدرنسیم(هیچ علاقهای به بهکارگیری این کلمات ندارم اما فعلا کلمهی مناسبی هم برایش ندارم) واقعا انسان را نه منعطف بلکه بیشتر به شخصیتی مرزی تبدیل کرده است که دائم بین این دو نقطه، در رفتوآمد است. نه به صورت کشسان. به صورت تکانشی یا همان چسنالهواری.
آنچه از انسانها دیدهام اینست که اکثریت توان حل مسئله داریم. توان روابط اجتماعی داریم. توان خیلی بالایی هم داریم. اما توان بالا، وامیداردمان به انجام و مواجهه به مسئولیت(و نه انگار که این پیشفرض است) و در نتیجه ترجیح میدهیم مدت مدیدی به چسناله بپردازیم و کفگیر احساست که به ته دیگ کشید و احساسیگری که خشکید، چنگ بیندازیم به منطق و تصویر قهرمانی بیخطوخش اما خطخطی برای بدیهیتی که هستیم بسازیم.
اوقاتی که هیچرقمه دلم نمیخواهد با دردهای کسی همدردی کنم، سر اینست که میبینم طرف چه توان بالایی دارد و بعد نمیفهمم تا کی میخواد به بهانههای چسکی و دوزاری بچسبد یا بنالد چون نمیخواهد مسئولیت بپذیرد یا از این دردادایی منفعت میبرد.
یا حتی همزمان که حرکت میکند و رشد و خیلی هم خوب پیش میرود، از در و دیوار و زمین و زمان هم حتما دردی مییابد یا میسازد که بزند تنگش.
طرف میخواهد و میتواند. اما اگر نمایش و قرشمالبازی درنیاورد و لقمه را بیست-سیبار دور سرش نپیچاند و فلسفههای سفسطهای نزند تنگ قضیه از آب در نمیآید.
تابآوری یعنی توان و یعنی آستانهی درد بالا و محدودهی خوشحالی یا فقدان غم گسترده. همزمانی احساسات غم و درد با توان لزوما ارتباطی ندارد و منجر به شکلگیری تابآوری نمیشود.
شاید انسان توانش را تاب میآورد و احساساتش را تحمل میکند. اما سادهلوحیست تابآوری(توانایی) را با چسناله و درد و حرکت، یکیکردن.
آندره ژید توی کتاب مائدههای زمینی ننوشته است که:
ناتانائیل کاش بزرگی در تاب و توان تو باشد نه در مادامیدگی چسنالههایت. مرسی اه.