جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
رفرنس‌دهی

چرا، چگونه و چقدر رفرنس یا ارجاع دهیم؟ + 3 پیشنهاد

احتمالا اولین جایی که پرمان به پر رفرنس‌دهی و ارجاع و این ادا و اطوارها گرفته سر مقاله‌نویسی و ارائه‌ی پایان‌نامه‌ی دانشگاه بوده. بله. خودم را عرض می‌کنم خدمت‌تان. سال آخر لیسانس یک هفته‌ای نشستم و بیست-سی صفحه پروپوزال من‌باب «منظر سبز عمودی شهری» نوشته و چاپانده و کاور کشیده و عنرعنر به خدمت استاد راهنما رسانده و با حفظ احترامات، آن پروپوزال کذایی را دو دستی تقدیم آن مقام مربوطه کرده و روی مبل مراجع لش کرده و لنگ رو لنگ انداخته تا تمامی لحظات بهت‌زدگی و تحسینش از آن حجم نوآوری و خلاقیت را با کیفیت 4K ببینم.

استاد تا نگاهی به برگه‌ها انداخت سگرمه‌هایش را کشید تو هم و با همان روان‌نویس همیشه قرمزش روی تمام صفحاتم یَک ضربدر قرمز کشیده و با لب و لوچی آویزان و فونت 72 نوشت: «رفرنس؟ از خودت درآوردی؟»

اه حیف شد. کاش یکی از بهت‌زدگی من در آن لحظات فیلم گرفته بود.

چی شد؟ یک استاد دانشگاه از آن پروپوزال بی‌نظیر ایراد گرفته بود؟ به چه جرئتی؟ آه ای آسمان‌ها و زمین، بریزید کف زمین. خودم را نباختم، صاف نشستم و با اعتماد به سقفی کاذب گفتم: «ترجیح دادم بدون رفرنس بنویسم تا مطلبم تازه باشد و از اندیشه‌ و نظر خودم بنویسم.»

استاد صبوری بود که یک اردنگی حوالی ماتحت من نساخت. فقط با نگاهی عاقل اندر سفیه پرسید: «منظر سبز عمودی اختراع شماست خانم علیزاده؟»

«نه.»

«پس چی می‌فرمایید که از اندیشه و نظر خودم بنویسم؟ شما چه اندیشه‌ای دقیقا از خودت داری؟»

«من می‌خواهم بدون مطالعه‌ی مقالات و پایان‌نامه، فرم جدید پایان‌نامه‌نویسی با اندیشه‌ی خودم و آموخته‌هایم بسازم.» استاد گفت ایده‌ی جالبی هست ولی بدون در نظرگیری اطلاعات و یافته‌های پیشین و اعتباربخشی به این‌ها، اعتباری متوجه من و نظرم و مکاشفاتم (به خیال خودم) نخواهد بود.

در همان لحظه متحول شدم و قصه‌ی پایان‌نامه‌ام با حدود 150 رفرنس به پایان رسید. اما تله‌ی ذهنی من که فکر می‌کردم دیده و شنیده و خوانده و چشیده و لمس کرده و زیسته‌ام اصالت دارد و من اصلا تحت تأثیر محیط نیاموخته‌ام و همه‌شان وحی منزلی به مغز من بوده ادامه داشت و با نوشتن هر جمله‌ی پایان‌نامه هی تکرار می‌کردم: «اه من هم دقیقا همینطوری فکر می‌کردم بعد باید به دیگری رفرنس بدهم. پس دیگران چطور از شکوه اندیشه‌ی من اطلاع پیدا کنند؟»

این دوگانگی جالب از موضوع رفرنس‌دهی و اصالت اندیشه بدون رفرنس از نقاط عطف زندگیم بود.

مدت مدیدی به خاطر فقدان دسترسی به کتاب و حتی گاهی اینترنت، کاری از دستم برنمی‌آمد جز نشستن گوشه‌ای و ساعت‌ها تفکر و خودکاوی و پرسشگری بی‌پایان و صغری‌کبری‌چینی درونی که در نهایت دوباره چرخ را اختراع کنم. رک بگویم، وقتی آن سال‌ها بعد از روزها و ماه‌ها فکر به نتایج خوبی می‌رسیدم، به خودم افتخار می‌کردم. شما هم همینطورید. نه؟ ما به اندیشیدن و به نتیجه رسیدن مباهات می‌کنیم. خصوصا اگر نتایج اندکی بهتر از شل‌مشنگانگی و تفکر‌پنداریست.

در واقع آن زمان‌ها، در غار خودم می‌زیستم و نئاندرتال‌وار می‌پرسیدم و تمام فهم گذشته‌ام را می‌سنجیدم و به نتایج جدیدی می‌رسیدم. تمام آن زمان‌ها و افکار را هم می‌نوشتم. ولی نکته‌ای این وسط بود. من که انسان نخستین نبودم و در تنهایی و ایزولاسیون محض به چیزی نرسیده بودم.

مثلا افسردگی فلسفی آن دورانم احتمالا از سیزده-چهارده سالگی شروع شده بود اما مبهم بود. تصویر واضحی نداشت و من فقط یک چیزهایی حس می‌کردم (به نقل از آقای کلانتری که ایشان هم نقلی از شخصی دیگر آورند که اسمش را خاطرم نیست). همنشینی با بچه‌های فلسفه‌ی دانشگاه و نوع سوالات‌شان، وضوح ذهنی‌ام را افزود و نتیجه‌اش یازده سال تلاش برای به‌اندیشی شد.

حول و هوش 21 سالگی کتاب تبارشناسی اخلاق نیچه را می‌خواندم و یک خط در میان می‌گفتم: «من هم به این موضوع فکر کرده بودم. حالا چطور به دیگران ثابت کنم که من نیچه نخوانده به این نتیجه رسیدم؟ اصلا می‌نویسم و وقتی دیگران زکی‌ام گفتند، می‌گویم که پیش از خواندن نیچه به این نتایج رسیدم. اما دیگران که باور نمی‌کنند.» سر همین غصه می‌خوردم. اما مشکل جدی کجا بود؟

اینجا که نوشتن، سندیت دارد. ثبت می‌شود و می‌تواند بار حقیقی و حقوقی داشته باشد و اینطوری یعنی ما در رقابت هستیم که کی اول ثبت می‌کند. اما واقعیت ماجرا این نیست. ما در حرف‌هایمان خیلی چیزها می‌گوییم. حتی فلسفه‌های جدید. اما خیلی از افراد به هر دلیلی نه میلی، نه شوقی و نه حتی دلیلی برای مکتوب‌سازی و تأثیرگذاری بر جهان را دارند.

اصلا شاید یکی نانوا باشد و حتی کسانی که کتاب می‌نویسند و می‌خوانند را اسکلانی بداند که انگار دنیا معطل مانده اندیشه و عندیشه‌ی ایشان را غرغره بفرماید. در واقع فرهنگ مکتوب هم حتی برای همه نیست و اصلا تمام گیر و گور آدمیزاد از گور همین «تله‌ی همه» بر می‌خیزد. اصلا پای حرف بعضی افراد مسن و جوان که بنشینی می‌بینی واقعا فلسفه‌ای متفاوت و حتی جالب پشت کلمات و جملات‌شان نقش بسته.

هر چی بیشتر کتاب خواندم دیدم ای بابا. همه حرف‌های ذهن درخشان من را که ساعت‌ها در ایزولاسیون ارتباطی ساختم را دزدیده و قطار‌قطار ردیف کرده و به اسم خودشان چاپانده‌اند. دیگر درنگ مجاز نبود. باید می‌زدم یَک‌یَک‌شان را از هستی ساقط می‌کردم. البته اکثرشان قرن‌ها قبل ریق رحمت را سر کشیده بودند. حالا چکار کنم؟ دیگر چطور بفهمند من خودم اندیشه دارم؟ تازه اندیشه‌ای که ساعت‌ها وقت صرفش کردم و عمرها هزینه دادم.

یکسالی گذشت. دوباره که رفتم سراغ نیچه و جمله‌ای که از من کپی کرده بود را خواندم دیدم البته نیچه فلان قسمت اندیشه‌ی من را از قلم انداخته.

چی شد؟ نیچه در نوشتن افکار اینجانب جانب امانت را رعایت نکرده؟ چه عالی. پس من اصالت اندیشه دارم و دلیلی برای رفرنس‌دهی به نیچه وجود ندارد. ماتحتش متزلزل باد. تا چندین سال هر کتابی می‌خواندم می‌دیدم مشتی سارق، ذهن من را ریخته‌اند روی کاغذ و اسم در کرده‌اند. من از خودم اندیشه داشتم و چون دیگران من را ندیده بودند یا ننوشته بودم یا کسی من را نمی‌شناخت، دلیل بر این نبود که به این چیزها فکر نکرده باشم. پس رفرنس معنا ندارد. اصلا ساختار و فرم بیان موضوع را عوض می‌کنم که قضیه‌ی رفرنس کلا تق و لق شود.

بالاخره ایده‌ای نسبتا نو و البته نسنجیده درباره‌ی ساختار سیاسی و اجتماعی ایران به واسطه‌ی واژه‌ی دستمالیده‌ی ژئوپلیتیک به ذهنم رسید. گوگلیدم و دیدم خب کسی چیزی راجع بهش هوا نکرده. گفتم این همان لحظه‌ایست که من ضمن بیان تمام خوداندیشیدگی‌های فاخرم، می‌توانم چیزی نو به جهان اضافه کنم و هالالالای لالای.

اما ورق برگشت و موتورهای جستجوی بی‌پدر و مادر سر همین جستجو‌هایم، پستی از اکانت آرمین جنت‌خواه را چهار-پنج سال پیش اگر اشتباه نکنم پیشنهادم داد. دوباره دیدم اه. این مرده هم که کلی چیزی که من با ساعت‌ها زلیدن به نقشه‌ی جغرافیایی کشفیدم را گفته و لعنتی چقدر هم کامل گفته. برای اینکه تحت تأثیر اندیشه‌اش قرار نگیرم، گفتم نمی‌خوانمش که تازه بیاید ادعای مالکیت فکری هم بکند.

چند وقتی با خودم کلنجار رفتم و هی پرسیدم: «پس تفکر و ایده‌ی جدید از کجا می‌آید؟ جز حاصل دیدن و شنیدن و اندیشیدن دوباره نسبت به تمام زیسته و اداراکات پیشین بوده؟ اصلا صبر کن. مگر رشد و توسعه یعنی جز همین؟ اگر ایده‌ی نو تکمیل یا تصحیح یا انکار ایده‌ی قبلی نبود که الان همه‌یمان فوق فوقش داشتیم حرف‌های ارسطو را تکرار می‌کردیم.»

همین لحظه تمام آن افکار کودکانه به یکباره شکست و تا اواخر پاییز 1401 پی مطالبش را گرفتم و بسیار آموختم ازش. آن زمان در اینستاگرام بارها به این آدم رفرنس دادم و یواش‌یواش خوشم آمد. دیدم این ارجاع عجب کار شیک و پیک و جالبیست. مجبورم قبلش بشینم دودوتا چهارتا کنم و بیشتر فکر کنم و زمانی‌که در خلوت و تنهایی باشم دقتم بیشتر است حتی در نقل قول به کلمات هم رفرنس اولین برخوردم را می‌دادم. مثل «تنانگی» که چندین سال قبل در پیج علیرضا تغابنی به چشمم خورد. هنوز هم این عادت را یک امتیاز می‌بینم. حس شکارچی زمان و مکان بهم دستم می‌داد.

کسی که این دقت محیطی و حساسیت ارجاع را در من افزود، محمدرضا شعبانعلیست. من از دقت و صحت سایر فعالیت‌های شعبانعلی اطلاعی ندارم اما عادت و ظرافتش در ارجاع حتی به کلمات و افزودن اطلاعات یافته و خود‌ساخته‌اش به موضوعات نگاه تازه‌ای از روند رشد اندیشه را با من نشان داد: «نام ببری معتبرتری.»

اما موضوع همیشه انقدر زیبا و شیرین نیست. تاریخ پر است از دعواها و از هم پاشیدگی‌ها سر اینکه در جمعی چیزی گفته شده و دیگری نقل کرده و واویلا اگر ایده‌ی نویی هم بوده باشد. مثلا حتی هوشنگ گلشیری معتقد بود شب هول همان بره‌ی گمشده‌‌ی راعی‌اش است که هرمز شهدادی بازنویسی کرده. یا مثلا قضیه‌ی زاکربرگ و برادران وینکلواس. چرا چنین اتفاقی می‌افتد؟

فرض کنید چند نفر در نشستی، اطلاعاتی رد و بد کرده‌اند و موضوعی که برای هر دو دغدغه بوده یا حتی نه لزوما شفاف در ذهن‌شان وجود داشته و یک نفر قضیه را شفاف‌تر بیان کرده و آن جرقه را روشن کرده و چراغ اندیشه‌ی دیگری هم روشن شده.

حالا آن یک نفر می‌آید و این اندیشه را در قالب یک روایت خیالی یا گفتگویی درونی می‌نویسد. موضوع هم بدیهیست و ایده‌ی نویی در آن قرار ندارد و در فرهنگ مکتوب بشری مدت‌ها راجع به آن صحبت شده. حالا کی به کی ارجاع دهد؟ اصلا مگر اسکلیم که ر به ر را رفرنس دهیم؟ مگه ما خودمان گوساله‌ایم یا مگر دیگران انقدر اصالت اندیشه دارند؟ تازه آن هم راجع به بدیهیات؟ مگر ما ضبط صوتیم؟ اصلا این کار اخلاقیست؟ اصلا ما که داستان خیالی نوشتیم. گور بابای طرف. من فکر کردم، او فکر کرده. ارجاع معنایی ندارد اصلا.

با توجه به داستانی که از زندگی و ذهنیت و تجربه‌ی خودم تعریف کردم، باید اعتراف کنم برای خودم بسیار این سوالات پیش آمده. اما زمانی به بعد برحسب تجربه‌ی دانشگاهی (که به نظرم عادت مفیدی در من ساخت) و با توجه به قسمت مقدمه‌ی کتاب‌ها دیدم ارجاع چقدر مهم و ارزشمند است.

حتی نویسندگان داستان‌های خیالی در مقدمه و مصاحبه می‌گویند از کجا و در چه لحظه‌ای به این نتیجه رسیدند و اصلا قسمت شوق‌برانگیز ماجرا کشف همین زیربنای ارجاعی آن بود. این رمز‌گشایی. بعد از آن دیدم ارجاع، نشان‌گر تیزبینی و تیزهوشی افراد است و توهم اصالت فکری را در ما می‌کاهد. اما ماجرا هنوز قسمت دردناکی دارد. کجا؟

پس ذهن اکثر ما، ارجاع یعنی اینکه من تازه به این موضوع اندیشیده‌ام یا تازه فهمیدم و آنقدر تأثیرپذیرم که از خودم اندیشه‌ای ندارم. دیگران احتمالا هم همین‌طوری فکر می‌کنند چون به دیگران هم همین اندیشه تزریق شده. پس با این حساب اگر ارجاع دهم، هویت فردی‌ اندیشه و تفکرم را نادیده گرفتم یا اگر چیزی گفتیم و دیگران به ما ارجاع نداند، یعنی اصالت اندیشه‌ی ما را در نظر نگرفته‌اند و این قطعا اولین بارشان هست که این موضوع به ذهن‌شان رسیده.

حالا خر بیار و باقالی بار کن.

نکته‌ی قابل توجه ما موضوعی به نام «مغز دروغگو»ست. یعنی تا پیش از شنیدن، دیدن، خواندن، بوییدن، لمس و چشیدن واضح و شفاف چیزی، خیال می‌کنیم که ما هم دقیقا به همان اندیشیده‌ایم. خب با این وضعیت چه کنیم؟ ارجاع بدهیم یا ندهیم؟

به نظر من برای نوشتن، حتی ایده‌ای خیالی، حتی ایده‌ی نو، حتی حاصلِ در غارتنهایی نشینی و تفکر، ارجاع داشته باشید. حتی اگر ارجاع به تجربه‌ی شخصی خودتان است. چرا؟

اول اینکه ثبت ریشه‌ی شکل‌گیری، نظم ذهنی می‌آورد. دوم اینکه اساس تفکر بر جستجو و پرسشگری استوار است و فکر نجسته یا صرفا در خود جسته، می‌تواند ما را در تله‌ی «خودم بهش رسیدم» بیندازد. سوم اینکه اصالت فکری، با توجه به فرهنگ سنگین مکتوب بشر، به آن صورت وجود ندارد و اگر ارجاع دهیم باز هم روی دقت‌مان تأکید کردیم. چهارم اینکه اگر بگردیم، می‌بینیم تقریبا اکثر ما چیز جدیدی نمی‌گوییم و حتی ایده‌ی نویی هم نداریم چه برسد به اندیشه‌ و فلسفه‌ای نو. در این موارد بد نیست اگر ارجاعی نیافتیم همان جرقه‌ی ماجرا را برای تصمیم به نوشتن ذکر کنیم. این کاریست که تقریبا اکثر نویسنده‌ها در قسمت مقدمه، حتی در داستان‌های تخیلی‌شان را می‌آورند.

و اما شاه‌نکته‌ی این ماجرای رفرنس.

ارجاع، لزوما به معنای مالکیت‌بخشی و واگذاری کردیت و اعتبار و اصالت فکری نیست. مشکلی که خیلی از ما با ارجاع داریم همین ترسِ اعتبارزدایی از خودمان و توان اندیشید‌ن‌مان است. اما ارجاع یعنی ارتباط‌بخشی. بدون ارجاع، معمولا دچار قطع ارتباط می‌شویم. این بدفهمی یکی از دردسر‌های رفرنس‌دهی شده و همه را انداخته به جان هم. طرف‌های مختلف یک موضوع دچار احساس اصالت فکریند.

اما اصالت فکری متعلق به کیست؟ معمولا به پروتوتایپ‌ها یعنی نخستین‌ها. فرض کنید اصلا موضوعی را کسی قبل از ارسطو بیان کرده کرده و شفاهی بوده و هیچ اسمی هم در تاریخ ازش نمانده. حالا چیکار کنیم؟

تفاوت کپی‌رایت و مالکیت فکری و ارجاع همین‌جاست. مالکیت فکری، مربوط به قسمت نوآورانه ماجراست. حالا موضوعی که درباره‌اش صحبت می‌کنیم واقعا نوآورانه است؟ یا بهتر بپرسم. کجایش نوآورانه است؟ برای تشخیص نوآوری یک جستجوی سنگین نیاز داریم.

نکته‌ی دیگر اینکه افراد زیادی واقفند که بابا جان اصلا من می‌دانم چیز جدیدی نمی‌گویم اما رفرنس‌دهی معنایی ندارد وقتی خودم به آن اندیشیده‌ام یا دیگری برعکس دچار وهم اکتشاف موضوعی بدیهیست. اینجا چیکار کنیم؟ در واقع اینجا به عنوان یک واحد انسانی دارای خرد، ارجاع و رفرنس باز هم نشانگر دقت و گسترش جهانی و بیرون آمدن از دنیای مینیاتوری خودِ ماست.

حالا اگر راجع به موضوعی صحبت کردیم کسی هم تأثیر پذیرفت و ما هم دچار وهم اصالت اندیشه هستیم و طرف از آن نوشت و آن هم معتقد بود که این حاصل اندیشه‌ی فردیست چه کنیم؟

خب می‌توانیم خون یکدیگر را با بدفهمی درباره‌ی موضوع ارجاع بریزیم. در حقیقت تمامی افراد در این وضعیت مهم‌ترین ضعف‌شان بی‌توجهی به اساس معنایی ارجاع و قطع ارتباط اندیشه‌ایست. طرفِ اول فکر می‌کند قاره‌ی آمریکا را کشف کرده و طرف دوم هم به اندیشه‌ی فردی اعتقاد دارد و جرقه‌ی شروع و شفافیت موضوع را متوجه خودش می‌بیند و حتی می‌تواند قالب ساختار خاص خودش را قسمت نوآورانه ماجرا و در نتیجه بی‌نیازی از ارجاع ببیند.

کلا قضیه‌ی ارجاع این وسط مالیده و هر چند ظاهر بحث است اما بی‌اهمیت‌ترین قسمت ماجراست.

نظر شخصی من این هست که برای ارتباط و گسترش وسعت فکری در پانویسی، گوشه‌ای، پی‌نوشتی، پس‌نوشتی و چیزی گاهی ریزارجاعی با زبانی شیرین یا رسمی داشته باشیم. این به معنای اعتبارزدایی از خود نیست. همزمان بابت چیزی که واقعا درباره‌ی آن اصالت فکری نداریم و کرورکرور کتاب و حرف برایش ردیف شده، حرص نخوریم.

شاید این وسط، ارتباط مورد کم توجهی قرار گرفته باشد اما واقعیت اینکه برای بدیهیات، اصالت فکری قائل شدن قسمت ترسناک ماجراست. نکته‌ی آخر اینکه، بدیهیات به معنای بی‌ارزش یا دم دستی نیست. به معنای صحبت شده، درک شده و تجربیده و زیسته‌ی مشترک گروه وسیعی از انسان‌هاست.

کلام را با نوشتن به بند بکشیم. برای ننوشته نمی‌توانیم ادعای مالکیت فکری و بدتر، ادعای اصالت فکری کنیم. خصوصا اگر فردی دیگر که آن را گفته شجاعتی خرج کرده و تاوان و هزینه‌ای داده.

مخلص کلام، هر چقدر می‌توانید ارجاع دهید. واقعیت اینکه ارجاع تشخیصش آنقدر هم سخت نیست. مثلا گاهی حتی صحبت از یک کلمه‌ی جدید که پیدا می‌کنید یا حتی کلمه‌ای که تا امروز هر روز مثل ریگ از دهان‌مان ریخته ارجاعی دهیم و حرفی نو یا نکته‌ای راجع بهش بگوییم کار درستیست.

گاهی یک مکالمه و یک دوست، جرقه‌ی موضوعی که اصلا خودمان بهتر و کامل‌ترش را فکر کرده‌ایم را در ذهنمان روشن می‌کند، ارجاع دادن در این موارد وحی منزل نیست اما همین ارجاع دادن در ابتدا اعتباربخشی به خودمان و دقت نظرمان و هم ارتباط‌‌بخشی و اعتبار بخشی به دیگران است.

اما از آنجایی که هیچکدام از ما انسان‌ها تماما شبیه هم فکر نمی‌کنیم، قطعا قسمتی از ماجرا ارجاع پذیر نیست یا حداقل ما ارجاعی برایش ندیدیم، نشنیدیم و نخواندیم و نزیستیم و نچشیدیم و لمس نکردیم. نکته‌ی نهایی اینکه برای ارجاع ندادگی دیگران به بدیهیات حتی اگر گوینده‌ی بدیهیات ما هستیم، احتمالا از نادیده‌گرفتگی ارتباط می‌رنجیم اما این رنج در عین درک‌پذیری، نشانگر دنیای مینیاتوری و کوچک و گسترش‌نیافته ماست.

خلاصه ارجاع دهیم اما برای ارجاع ندادگی به بدیهیات جوش نزنیم.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *