جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.

برای من جای سواله!

برای بغل دستیم جای نخود لوبیا!

دعوا میکردیم و با صدای بلند میگفتم:« بابا این جای سواله!»

پلاستیک نخود و لوبیا رو با حرص رو کابینت میکوبید و اصرار داشت که:« این جای نخود لوبیایی هست که مادرم واسه جهیزیه ام بهم داده!»

رستاک حلاج با گیتارش از اون گوشه رد شد.
«دنیای ما اندازه هم نیست/ میبوسمت اما نمیمونم»!

بهش گفتم:« جمع کن! جمع کن خودتو آقای حلاج!
ایشون فقط در نقش بغل دستی من هستند تو این نوشته. درسته ما سر این جا مشکل داریم ولی دلیل نمیشه که برم ببوسمش! من بهش به چشم انسان نگاه میکنم! تازه ایشون متاهلند!»

رستاک پرسید:« مگه فروید نمیگه همه چی یا از پایین آدما نشات میگیره یا از شعبه بالای پایین آدما؟ اگه بوسش کنی درست میشه دیگه!»

با بغل دستی به اشتراک رسیدیم. اون جا دیگه «جای تعجب» بود.

جای تعجب رو پرتش کردیم تو صورت رستاک!

از سوراخهای جای تعجبی که رو صورتش درست شده بود خون میچکید!

پلیس از هال اومد و با دستبند ما رو پذیرایی کرد!
جای تعجب خود را به آلت ضرب و شتم سپرد!

نخود و لوبیاها اومدند وسطِ آش و ریش گرو گذاشتند برای ما که نریم زندان!

این وضعیت حالا دیگر واقعا «جای سواله»!

۱۴۰۳/۰۴/۱۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *