جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.

درباره من:

آسمان سوراخ شد و من افتادم پایین.

بچه گوگولی مگولی و خوش اخلاق و گاز گرفتنی، به زعم قربون صدقه های مامانم برای دست و پای بلورینم!

تصاویر دوست داشتنی کودکیم به شدت وابسته به آسمان و درخت هست.

اگر این دو در بک گراند یا این‌ور آن‌ور آن تصویر هستند یعنی من دوستشان دارم و اگر نیستند نه!

نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم این حس را شرح بدم. تا همین چند ماه پیش هم نمی‌توانستم این را شرح بدهم. اما آنقدر نوشتم و با خودم فکر کردم و حرف زدم که حتی توانستم بگم چرا!

خواهرم مدرسه رو که شد، مادرم هر روز برایم صندلی می‌گذاشت تا بایستم پشت پنجره و خواهرم را ببینم که می‌رود و منم هر روز دو سه ساعت آبغوره می‌گرفتم و تتمه آبغوره هایم را هم می‌رفتم در انباری خانه به سرانجام می‌رساندم. همه‌اش می‌گفتم:” مامان نمیشه منم برم مدرسه”؟

انقدر شوق نوشتن و خواندن و فهمیدن داشتم که مادرم و خواهرم همان موقع ها الفبا را به من یاد داده بودند و من نه تنها با دست چپ که به صورت آینه فارسی می‌نوشتم! بچه ها توانایی های عجیب و غریبی دارند!

الان اصلا نمی‌توانم چنین کاری کنم. دست چپم مثل دست یه نوزاد خنگ عمل می‌کند از بس استفاده خاصی نکردم از آن!

وقتی مادرم کتاب داستان می‌خرید، من نمی‌توانستم شعرهایش را حفظ کنم چون خواندن بلد نبودم. غصه می‌خوردم. میل و رغبت یادگیری از کودکی در من می‌جوشید. تعریف از خود باشه!

خلاقیت و خیال پردازی از چهار سالگی با من بود و من نمی‌دانم با این‌همه هندوانه که دارم می‌گذارم زیر بغل خودم می‌خواهم چه کار کنم اما به هر حال… لطفا عکس نگیرید. امضا هم نمی‌دهم…

خلاصه رفتم مدرسه و بچه رو هم رفته و نمره بیست کلاس بودم!

آن موقع‌ها تو فیلم‌ها دیده بودم لپ تاپ دارند و منم با جلد سخت تقویم هایی که پدرم می‌آورد، لپ تاپ درست کرده بودم والفبا را هم با کاغذ بریده بودم و به ترتیب چسبانده بودم و با خواهرم شرکت بازی می‌کردیم و خلاصه از همان موقع‌ها در کار بیزینس بودم. خیلی هم جدی بود کار و زیاد به بحران می‌خوردیم در بیزینس‌مان!

فیلم‌های هندی و سینمایی‌های فانتزی زیادی که می‌دیدیم، از ما رقاص و خیال‌پردازهای جدی‌تری ساخته بود.

دبستانی که بودم به همه می‌گفتم در آینده قرار هست معلم بشوم. راهنمایی که رفتم کمی آپدیت‌تر شد و می‌گفتم قرار است دبیر ادبیات بشوم!

از اول راهنمایی انشاهای پر سوز و گداز و پر از استعارات و تشبیهاتی که می‌نوشتم با نثر بامزه ای که آن موقع ها داشتم به هم مخلوط شده و نتیجه هر بار تشویق حضار بود و خیلی جالب بود که من همان موقع‌ها کلی بازخورد می‌گرفتم از همکلاسی‌ها!

نقطه عطف زندگی من دوازده سالگی بود که انیمه‌های میازاکی را‌ دیدم. این قسمت را الان خیلی باز نمی‌کنم. خلاصه اش این است که؛ خیلی تاثیرگذار بود.

در آغاز نوجوانی می‌دانستم که علاقه شدیدی به کتاب خواندن دارم. پول تو جیبی‌ها را جمع می‌کردم و هر چند وقت یکبار می‌رفتم کتابفروشی.

زمانی فهمیدم انتظار رسیدن به کتاب چقدر آزار دهنده است که چهارم دبستان سه هفته صبر کردم تا کتاب دخترک کبریت فروش رو بتوانم از کتابخانه کلاس قرض بگیرم و بخوانم.

سوم راهنمایی که در اثر بهم ریختگی هورمونی در رمانتیک ترین و دراماتیک ترین حالت ممکن قرار داشتم بیش از هر زمانی رمان‌های فارسی می‌خواندم و داستان هم می‌نوشتم. خیلی خوب است که از این مرحله همان موقع‌ها گذر کردم و فهمیدم به این‌ها نمی‌توان گفت داستان و بار معنایی جدی در پس آن‌ها نیست.

دوستان سفارش می‌دادند‌ از خودشان و معشوق‌شان داستان بنویسم.

ولی من دیدم آدم سفارشی‌نویسی نیستم. اگر خودشان نمی‌توانند عشق را به زبان کلمات بنویسند و بیان کنند چطوری من بتوانم؟ همین جا دیگر فهمیدم نوشتن برای همه نیاز هست و نوشتن کاریست که مثل غذا خوردن واجب است وگرنه می‌میریم و مثل حمام ضروری وگرنه کپک می‌زنیم.

فعلا تا اینجا داشته باشید که به مرور تکمیل بشه.