دیشب باب شروع را باز کردیم. اما آیا مسائل ما فقط مختص به شروع است؟ در واقع باید بپذیریم هر مرحلهای مسائل مربوط به خود را دارد و اینکه ما با مسائلی تازه مواجه میشویم نشان دهنده اینست که ما داریم به نوعی خوب کار میکنیم و در حال حرکت هستیم و مشکلاتمان در یک چرخه تکرار قرار ندارند.
ما کارهای زیادی را شروع میکنیم، دو سه روز طوفانی پیش میرویم و بعدش… گور بابایشی میگوییم یا مسائل تازه پیش میآید و چرخ مراد سپلشتی میگوید و ما از ادامه مسیر پشیمان میشویم و تمام. این تمام، تمام همه ناتمامهای ماست.
این گزاره کمی شبیه آن جملههای بی مزه “نمک در نمکدان شوری ندارد” است. اما واقعا همین میشود. دور و اطرافمان پر از تمام شدههاییست که به اتمام نرسیدهاند، بلکه تلاش و هدف و انگیزه ما برای به سرانجام رساندشان ته کشیده.
چرا ادامه دادن سخت است؟
دلیل اول: ما خائن هستیم!
به همان دلیلی که کلی انسان خیانت میکنند! مسئولیت پذیری برای خیلی از ماها سخت است. مسئولیت یعنی مورد پرسش واقع شدن. ما دوست نداریم دائم برای یک موضوع، یک نفر، یک اندیشه و… مورد سوال و جواب قرار گیریم. ما دوست داریم بند مسئولیت و تعهد را پاره کنیم و همیشه در مرحله شروع درجا بزنیم. احتمالا خیلیهامان میتوانیم با این اوصاف قهرمان مسابقات دوچرخه ثابت شویم.
درجا زدن به قسمتی از وجود ما تبدیل شده. اینکه هر زمان کسی از ما میپرسد “چه میکنی”؟ بگوییم “دارم کاری جدید شروع میکنم!”، با فرد جدیدی آشنا شدیم، اندیشهای نو دارم(البته این موضوع بد نیست. در واقع هیچ کدامشان بد نیستند. موضوع اینست که بدون داشتن یک روند منطقی و عقلانی دائم در این مرحله گیر میکنیم.)
ادامه دادن و به سرانجام رساندن یعنی پذیرش مسئولیت مواجه شدن با آنچه شروع کردیم. وقتی نتوانیم مسئولیتش را بپذیریم، خب معلوم است رهایش میکنیم.
مسئولیت کمی کلمه گنده و ترسناکی به نظر میرسد. قبل از مسئولیت چیزی دیگر قرار دارد به اسم شوق و رغبت. خیلی ها ازدواج میکنند و یکسال بعد دلشان نمیخواهد ریخت نحس طرف را هم ببینند، چه برسد به اینکه با اون همبستر شوند و بگویند چقدر هر روز که میگذرد، دلشان بیشتر برای دیدن و بودن کنار وی تنگ و آشفته میگردد. بعضی هم با گفتن “ازدواج مدفن عشق” است، سر و ته قائله را هم میآورند و شروعی دیگر را رقم میزنند.
دلیل دوم: میشود به پایان نرسد؟
وجه دیگر سخت بودن ادامه اینست که ادامه یعنی به سرانجام رساندن. افرادی وجود دارند که میدانند به پایان رساندن یعنی رفتن به مرحله بعدی. علیرغم اینکه برای عدهای این موضوع خوشایند است، برای عدهای دیگر کابوسی از چاهی بی انتهاست.
یادم است دانشجو که بودیم همه میگفتیم دانشجویی بهترین دوران است. خودت نمیدانی داری چه غلطی میکنی و مسئولیت مالی نداری، مسئولیت اجتماعی سنگین نداری و مقابل هر پرسش “چه میکنی” با گفتن “دانشجو هستم”، نقطهای بر انتهای مکالمه میگذاری و میروی پی سماق مکیدنت.
ما میدانستیم فارغ التحصیلی یعنی پذیرش مسئولیت مالی و اجتماعی و بزرگسالی جدی و مواجهه با انتخابهای ترسناکی مثل ازدواج و فرزندآوری و… واویلا! پس بگذار دانشجویی را تا میتوانم کش بدهم یا به تعویق بیندازم.
تمام کردن یک کتاب یعنی آغاز بازنویسی و تلاش برای بازاریابی آن. یعنی دوندگی برای گرفتن مجوز و… بگذار همین نوشتنمان را خوش باشد.
ما ترس از پایان داریم. ترس از پایان آنقدر قدرتمند است که انسان نمیخواهد بمیرد. زیرا میداند مردن یعنی مواجهه با پاسخ بزرگترین معمای تاریخ بشریت! ما دوست داریم همیشه در همین حال باشیم. دوست داریم لحظات پایان نپذیرند. اما کار دنیا بر به سرانجام رساندن است.
ترس از پایان یک وجه دیگر هم دارد. اینکه ممکن است با حقیقت آشغال بودن تلاشمان و هدر رفت عمر مواجه شویم! مادران و پدرانی را دیدهاید که بچهای را بزرگ کردهاند و آن بچه ناخلف حالا وبال و آینه دقشان شده؟ همهشان گلایه میکنند که عمرم را پای توی نفله حیف نان گذاشتم. بشکند این دست.
ما از دیدن نتیجه و پایانی که مطابق میلمان نیست یا به ما نشان میدهد شکست خوردیم و اشتباه کردهایم هراس داریم چون بلد نیستم در این موارد باید چگونه با پایانی که رقم خورده رفتار کنیم.
با این توصیفات ادامه دادن واقعا کار حضرت فیل به نظر میآید. اما شاید اگر بدانیم پایان یعنی توان انجام کاری با هر سختی و خطری، یعنی ما توانایی شروعی خوب با کوهی تجربه و عملکرد بهتر و به پایان رساندن آن را داریم، ترسمان هم کمتر شود. اما کارهای نصفه نیمه و خائنانه یعنی ما سر و ته یک کرباسیم و هر کاری کنیم نصفه نیمه ولش میکنیم.
البته دقت کنید که ما نیاز داریم خیلی کارها را امتحان کنیم و رها کنیم و این به معنای سست عنصری ما نیست.
اما اگر بخواهیم سنجهای برای این موضوع در نظر بگیریم اینست که در پایان هر کار نیمه رها شده چگونه آن را بهبود بخشیدهایم؟ آیا اصلا آن را بهبود بخشیدهایم؟ فرض کنید رابطه ازدواجتان را به پایان رساندهاید. حالا چگونه در جهت توسعه خود قدم برمیدارید؟ به فردی ضد اخلاق تبدیل میشوید یا یک سفر درونی میروید و به ذهنتان رجوع میکنید تا ببینید ایراد کار کجا بوده؟
چند پیشنهاد برای ادامه دادن مسیر و کار:
یکی از مهمترین پیشنهادات من اینست که دائم به لذت نچسبید! لذت، اعتیاد به دوپامین است و اگر کاری که انجام میدهید مرحله یا مراحلی دارد که سخت و زننده به نظر میرسد، مغز معتاد، سریع خسته شده و به شما میگوید که بیایید پایین سرش درد گرفت!
ما بسیار تشویق میشویم که با ذوق و عشق و لذت کار کنیم. اما لذت همیشه مثل شب وصال نیست! خیلی وقتها بدتر از آنست که فکرش را بکنید.
مثلا فرض کنید قرار است تایپ را یاد بگیرید. همه میدانند اولش چقدر آزاردهنده است. یا حتی تمرینات مربوط به طراحی چشمی. واقعا اعصاب فولادین میخواهد! اما شما بعد از دو ماه استمرار میبینید که از این رو به آن رو شدهاید و تازه دستتان گرم شده است! اگر میخواستید با نگاه لذت محور بروید جلو، احتمالا همان دو روز اول قیدش را زده بودید.
پیشنهاد دوم من اینست که بازی را فراموش نکنید. مچ دستم درد میکرد اما، بازی شاهزاده ایرانی لحظهای از مغزم بیرون نمیآمد و به همین دلیل من با دست درد مینشستم مراحلش را طی میکردم. اگر نوشتن و تایپ و طراحی و حتی کارهای پیچدهتری مثل برنامهنویسی خیلی سخت و نخراشیده به نظرتان میآید آن را به صورت بازی شروع کنید و تا زمانیکه به عادتتان تبدیل شود ادامه دهید.
مثلا جمله بازی(با هر چیزی اطرافتان است جمله بسازید)، بازی طراحی چهره به سبک من درآوردی و…