جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
تکینگی

تنهایی و تکینگی برای زیست واقعی

“انسان‌ها با انسان‌ها هم احساس تنهایی می‌کنند.”

این جمله از کتاب شازده کوچولو را به همان اندازه که خودمان را در آینه دیده‌ایم، شنیده‌ایم. اما عمدتا از این جمله برای بیان تنهایی حاصل از بی‌وفایی و عدم درک انسان‌ها و در قالب گل‌ناله استفاده کرده‌ایم.

اما معانی دقیق‌تری پشت این جمله هست. اینکه ما انسان‌ها در اولین قدم به واسطه بدن‌های جدای‌مان واقعا از هم جدا هستیم اما همزمان بدن‌مان طوری کار می‌کند که به دیگران نیاز داریم.

قبلا راجع به اینکه اگر ما نتوانیم فاصله دو چیز را تشخیص دهیم با متناقض و سپس متضاد خواندنش، آن را راهی سطل زباله می‌کنیم، صحبت کرده‌ام. اما آیا واقعا نیاز نیست زمان بگذاریم. نقشه ذهنی بکشیم و روابط موضوعات را حتی در عجیب‌ترین موارد مثل اینکه چرا موسیقی باعث می‌شود ما از باقالی‌پلو متنفر شویم را بررسی کنیم؟

شاید ایده احمقانه‌ای به نظر بیاید. اما طبق اصل پیچیدگی جهان و یا بنا به ادبیات اثر پروانه‌ای هیچ چیزی آنقدر که فکر می‌کنید بعید نیست.

یک خواهر و برادر در آمریکا با هم ازدواج کردند و صاحب فرزند شدند و زمانی فهمیدند خواهر-برادر خونی هستند که والدین‌شان که رابطه خود را خیلی بد تمام کرده و فامیلی‌شان را هم عوض کرده بودند در یک مراسم چند سال بعد از ازدواج فرزندان‌شان همدیگر را دیدند.

این احتمالات نشان می‌دهد که هر چیزی ممکن است و اگر ما نمی‌توانیم روابط آن را به هر دلیلی درک کنیم در حالتی از برزخ گیر می‌افیتم که نمی‌دانیم راه نجاتش چیست؟

تنهایی انسان و نیازش به انسان‌های دیگر هم شبیه به همین اصل پیچیدگی است. بزرگترین رنج ما رنج ارتباط است و بزرگترین گیر افتادگی ما زمانی که انسان‌های دیگر نیستند تا آنها هم گوشه‌ای از زندگی، کار و دنیا را بگیرند و ما بتوانیم زیست و عقل و عواطف‌مان را با آنان به اشتراک بگذاریم.

فکر می‌کنم خاصیت ماده این باشد. این تکینگی و تنهایی زمانی مشخص می‌شود که ماده و ارتباط دیگری هست وگرنه در تنهایی مطلق حقیقی، تنهایی معنا ندارد.

اینکه جهان یا حقیقت نسبی است بیشتر شبیه یک مغلطه است اما اینکه ما بدانیم وجود و موجودات نسبت به اطرافشان سنجیده می‌شود چون در یگانگی مطلق خیلی چیزها معنای خود را از دست می‌دهد، موضوعی متفاوت است با مغلطه حقیقت نسبی.

در حالت یگانگی وجود و موجود همه و هیچ می‌شود، حقیقت، حقیقت است. چون ما با چیزی دیگر می‌سنجیمش که به معنای تغییر ماهیت آن نیست. بگذریم.

یکی از دلایلی که ما نمی‌توانیم در زندگی مثل آدمیزاد زندگی کنیم و کمتر افسرده شویم اینست که ما واحدیت و تکینگی خود را نپذیرفته‌ایم و از اینکه وجودمان در دیگران نیست ناراحتیم. ما یک ذهنیت ویروسی داریم که دل‌مان می‌خواهد در بدن‌ها و ذهن‌های دیگر زندگی کنیم و نوعی کنترل و اراده بر آنها وارد سازیم.

فرقی ندارد این اعمال مثل این باشد که به یکی بگوییم روسری‌ات را بکش جلو چون جامعه را خراب می‌کنی یا بگوییم اگر فکر می‌کنی موسیقی حرام است خر هستی و باید ذهن پوسیده است را بندازی دور یا حتی وقتی محبت دو پسر را ببینیم سریع کامنت کنیم: “شیپ میکنم حتی به غلط.”

ما با ذهنیت ویروسی که داریم، تلاش می‌کنیم خودمان را در ذهن و قلب دیگران وارد کنیم و با فرو کردن خودمان در ذهنیت عقلانی و عاطفی آنان، تکثیر شویم.

من فکر می‌کنم ما با داشتن بدن‌های جدا مهم‌ترین درس را هنوز یاد نگرفته‌ایم. بدن جدا یعنی تو انسانی مفرد و تکینه هستی. اندازه تو اندازه همین بدن است و اگر بیشتر شود، باید منتظر مقابله و دعوا باشی و از بین رفتن.

آیا این تکینگی بد است یا خوب؟

اگر خودمحدودسازی را برای رهایی و تکینگی واقعی یاد گرفته باشیم، سنگ هم از آسمان ببارد چیزی عوض نمی‌شود و ما می‌دانیم که ته تهش قرار است این تن را هم از دست بدهیم. اما آن ذهن رها و آزاد را هرگز.

اما همین تکینگی با نیاز متقابل به انسان‌ها نشان می‌دهد که ارتباط با انسان‌ها یک ضرورت انتخابیست. برای اینکه از یگانگی و بی معنایی تعریفی‌اش رها شویم نیاز داریم در نسبت تعریف شویم و تعریف کنیم. مثل سکس، مثل جشن تولد فامیلی، مثل خرید از آن آقای مغازه‌دار.

آنچه نیاز داریم یادگیری تفاوت ابراز تکینگی ماست.

ادامه دارد(در ستون یادداشت‌های زیر زمینی)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *