با خنده و شدت چوب را در پاچه مردی که دراز کشیده بود فرو میکرد. مرد عصبانی شده، بلند شد و یک چک افسری در گوش آن پسر خواباند و پرسید: “پسر مگر مرض داری؟” پسر گفت: “من نبودم، ذهنم بود تقصیر آستینم بود.”
من باور دارم قسمت عمده و شاید تمام اساس باوری، امیال، خواسته، هدف و زیست ما برگرفته از ذهنیت ما است و در واقع ظاهرا هیچ چیزی نیست که نتوانیم تغییر دهیم مگر اینکه با فلج مغزی به دنیا آمده باشیم. اما اگر توان فکر و اندیشه داریم استفاده از گزارهای مثل: “من اینطور خلق شدهام” اندکی جای بحث و به مقدار زیادی جای تردید و بسط و حتی رد موضوع را دارد.
فکر میکنم بهتر است بگوییم: “ذهن من در حال حاضر به چنین چیزی چسبندگی دارد.” ما تقریبا قبل از به دنیا آمدنمان را یادمان نیست و افراد کمی هستند که دوران حضور در رحم مادر را به خاطر میآورند و عده کمی هم دوران نوزادی را به خاطر دارند. اما قبل از اینها را هیچکس یادش نیست. پس با این حساب چطور میتوانیم ادعا کنیم چیزی در ذهن ما به صورت پیشاپیش کاشته شده و ما فقط آن را پیدا کردهایم.
البته که من به این اکتشاف باورمند هستم و معتقدم ما ذهن را کشف میکنیم. بیش از آنکه ذهن را بسازیم. اما با توجه به آنچه از ذهن دیده میشود، قالبهای ذهن به این صورت که بر فرض: “من به کندن پوست مردم علاقه دارم و این ذهنیت و میل من است” نمیباشد. بلکه بسیار پیچیدهتر و ناشناختهتر از آنست که با گزارههای باسمهای مثل این در اینجا و آنجای من کار گذاشته شده و من راهی جز پذیرشش ندارم سر و ته قضیه را هم بیاوریم.
ذهن بیشتر حالتی از شِما و الگو را پیگیری میکند. چیزی مثل تمایل به ورود به دیگری به هر شکلی. کلامی، فکری و جسمی یا حتی مثل اینکه ذهن به روشهایی میاندیشد که هنوز تعریف یا کشف نشده. سپس این الگوها در ذهن ما با توجه به جستجو در طبیعت، شروع به نمادیابی کرده و سریع میچسبد به آن نماد تا بتواند الگوی درونی را که کشف کرده در واحد واقعیت ابراز کند.
آنچه در ذهن ما قرار دارد و کشفش میکنیم الگوها هستند نه مثالهای خیلی خام. برای بیان بهتر این موضوع میخواهم سوالی را بپرسم. ذهن ما کجاست؟ آیا همین مغز ماست؟ به نظر میآید که نه. زیرا حتی در جسممان هستیم، فکرمان جایی دیگر است. این گسترش فکری میتواند نمادی از ذهن باشد که در جایی دیگر قرار داشته و به ما خط میدهد.
در این صورت ماهیت ذهن بسیار قابل پرسش است و میتوان گفت که به علت فراخ بودن ذهن انسان و خاصیت اکتشافی و معدن گونه آن، ادعای ما مبتنی بر غیر قابل تغییر بودنمان آنقدرها هم اعتبار ندارد.
ما میتوانیم از شیر بترسیم اما میتوانیم یاد بگیریم چگونه شیر را شکست دهیم و به جای فرار، قرار را انتخاب کنیم و حتی با شیر رابطهای عاطفی ایجاد کنیم.
من فکر میکنم آنچه غفلت عده زیادی از ما برای عدم پذیرش مسئولیت جستجو و تغییر را رقم زده همین عدم توجه به اصل یادگیریست.
ما معتقدیم نمیتوانیم رنگ صورتی را دوست داشته باشیم. اما گاهی این صورتی را در چنان هیبت و موقعیتی میبینیم که خودمان هم باورمان نمیشد صورتی میتواند انقدر زیبا باشد. ما عاشق میشویم و ذهنمان به ما میگوید دیگر بهتر از این پیدا نمیشود. چند سال میگذرد. عادت کردهایم یا دیگر آن تصویر دلربا از ذهنمان پاک شده.
من فکر میکنم ذهن انسان حتی از هویت انسان عمیقتر است و هویت انسان به راحتی قابل تغییر است. وقتی به افراد با ذهنیت ترنس نگاه میکنم این موضوع بیشتر برایم تداعی پیدا میکند که ذهنیت ما و روان ما میتواند به ما چیزی را بگوید که حتی با واقعیت مادی ما متفاوت است و در واقع این ذهنیت پادذهنیت خود را که تغییر است با خود میزاید.
ذهن شبیه بزرگترین انباری دنیاست. هر چیزی در آن یافت میشود و وجود دارد. اینکه ما کدام قسمت را کشف میکینم و به آن میچسبیم به نوعی به خود ما برمیگردد.
افراد زیادی توانایی جدایی و کندن از ذهنیت خود را دارند. عدهای فکر میکنند از ذهنیت خود جدا شدهاند و عدهای سفت و سخت به ذهن خود میچسبند.
الگوها و شمای درونی ما که به نظر من حالتی از قبض و بسط یا همان فشردگی و گسترش را دارند همان پیچیدگیهایی هستند که جمعیت زیادی از ما اگر وارد هزارتویش شویم به راحتی گم میشویم و مینشینیم یک گوشه گریه میکنیم تا به پایان خویش برسیم.
اما عدهای نیز شجاعتی داشته و میدانند در این ماز مسیری هست و این پیچیدگیها سرانجام و راهی نو را برایش رقم میزنند. افرادی که تغییر را میپذیرند، بر این هزارتوی ذهن غلبه میکنند.
یک سوال راجع به ذهنیت:
با توجه به اینکه گفتم هر چیزی در ذهن پادذهن خود را با موضوع تغییر میسازد، در اینصورت چگونه میتوان مسیر و هویت و اندیشه و باور و عادت و میل را انتخاب کرد؟ سنجه شما برای انتخاب این موضوعات چیست؟