جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
ادبیات شخصی

اهمیت ادبیات شخصی چقدر است؟ +1 تمرین

ادبیات شخصی تاریخ خونینی دارد. شنبلی‌زاده زد میماش گولو را کشت چون به او گفته بود که دلش می‌خواست که می‌توانست دندان‌هایش را بکشد. البته شنبلی‌زاده بعدا متوجه شد که منظور میماش گولو او نبوده. منظورش خودش بوده و به تصویر خودش در آینه گفته است: “کاش می‌شد دندان‌هایت را بکشم.” اینگونه بود که در طول تاریخ مردم همدیگر را کشتند چون زبان نفهم بودند.

در مترو به مردم نگاه می‌کنم. انگار حرف همدیگر را می‌فهمند. سر تکان می‌دهند. البته حرف‌های رایج را. همان‌هایی که پیش هر کس بنشینی می‌شنوی. به مباحثه‌ها نگاه می‌کنم.

دو نفر نشسته‌اند از اراده فردی و آزادی انتخاب حرف می‌زنند. هر دو از سه کلمه یکسان حرف می‌زنند. اما هر چه بیشتر نگاه می‌کنم، بیشتر از خودم می‌پرسم: “اصلا این دو نفر حرف همدیگر را می‌فهمند؟ حتی من هم نمی‌فهمم آنها چه می‌گویند.”

به دوستم می‌گویم وقتی کلمه خودکار را می‌شنوی چه تصویری اول از همه در ذهنت نقش می‌بندد؟ می‌گوید: “خودکار بیک.” من مشتی چرخ دنده پس ذهنم می‌آید و دیگری کلمه خودکار با فونت فارسی در ذهنش نقش می‌بندد. آیا با همین میزان تفاوت می‌توانیم ادعا کنیم خودمان که هیچ اندکی دیگران را می‌فهمیم؟

فکر می‌کنم زبان فرآور یا همان تکنیکی است که برای تبدیل ذهن به عین نیاز داریم اما هنگام انتقال، یک چیز این وسط فراموش می‌شود. تصویر ذهنی یا پیش فرض و پروتوتایپ ذهن ما از واژه‌ها.

بدتر از آن اینکه واژه‌ها در ذهن ما محدودیت دارند و اگر چیزی در آن تصویر ذهنی ما جا نشده باشد از شنیدن یا مواجه شدن با آن بهم می‌ریزیم. عرق می‌کنیم و خشمگین می‌شویم و فرار می‌کنیم. گاهی هم آنقدر عصبانی می‌شویم که به آن تصویر حمله می‌کنیم تا از بدرانیمش.

اگر ذهن ما دوگانگی یا چندگانگی در عین یگانگی را درک نکرده باشد معمولا در وضعیتی که تشریح کردم، گیر می‌افتیم. توانایی تفکر شفاف و داشتن ادبیات شخصی برای اینکه بتوانیم تصویر ذهنی خود را منتقل کنیم و زبان‌آور باشیم و فقط دهان باز نکرده باشیم که چیزی بگوییم در همین است.

مهم‌ترین اصل برای رسیدن به ادبیات شخصی که بتواند آنچه واقعا پس ذهن ما می‌گذرد را بیان کنیم، نیازمند سال‌ها تفکر و اندیشه و سبک و سنگین هستیم. رسیدن به ادبیات شخصی نجات بخش کار امروز و فردا نیست. باید اشک و خون و عرق ریخت برایش. ادبیات شخصی زبان ماست.

آیا ادبیات شخصی دارم؟

برای داشتن ادبیات شخصی ما به روش و سنجه نیاز داریم. شاید بتوان روش تشخیص ادبیات شخصی را در محیط و ادبیات هدایت کننده فکری افراد جستجو کرد. چرا؟

اولین کسانی که به ما زبان را می‌آموزند والدین هستند. ما یواش یواش یاد می‌گیریم که زبان چیزیست که از بیرون به دست می‌آید و با طی کردن این مسیر ما به فردی تبدیل می‌شود که بیش از اینکه زبان داشته باشد به ظرفی برای آنچه بیرون است تبدیل شده و ذهن و شخصیت و جهانش هم به همان واسطه شکل می‌گیرد. خود فرد کجاست؟ نیست دیگر. آن گوشه‌ها همانند نوزادی رشد نیافته افتاده و غلت می‌زند.

با این حساب زبان را چطور بیاموزیم؟ یکی از مشکلاتی که در این مواقع ایجاد می‌شود و می‌توان نمونه بزرگتر و قابل لمس آن را در حساسیت زبانی ملل نسبت به واژگان بیگانه دید، دیوارکشی است.

یعنی فرد فکر می‌کند حالا که دارد از بیرون تأثیر می‌گیرد بهترین کار فراموش کردن آن بیرون و ایجاد حائل است. عجب اشتباهی. برای روشن شدن این موضوع، مقاله فارسی را گرامی بداریم در همین سایت بخوانید تا با کارکرد اساسی زبان بیشتر آشنا شوید.

طبق آنچه در این مقاله نوشتم هدف اساسی زبان ارتباط است و ما اگر تصمیم بگیریم که برای زبان دیوار بکشیم یعنی ما هویت و کارکرد و چیستی زبان را نادیده گرفته‌ایم و دچار خطای شناختی شده‌ایم.

با این حساب بالاخره چگونه ادبیات شخصی داشته باشیم؟ پاسخ روشن است. برای داشتن ادبیات شخصی ما به ذهنی با تفکر نقادانه و آن هم بسیار جدی نیاز داریم. تفکر نقادانه کمترین جمله با شابلون مشابه دیگران دارد.

ذهن نقاد توانایی درک دیگران را دارد زیرا دور خودش دیوار نکشیده و به زندگی بدوی برنگشته و می‌داند ارتباط در گوش دادن به دیگران است اما همزمان به دلیل کارکرد خودکار تفکر نقادانه، می‌داند اغلب موضوعات در جهان شامل حفره‌های ادراکی وحشتناک و عمیقی هستند که حتی اگر تا پایان تاریخ هم به آنها پرداخته شود کافی نیست و هنوز هم برای شناخت حقیقی راه طولانی مانده.

اغلب نقاط عطف و تباهی در تاریخ جایی شکل گرفتند که بشریت فکر کرد که دیگر در این لحظه تمام مسائل به پایان رسیده و شناخت و راه و چاه همان چیزکی است که در ذهنش نقش بسته. وقتی به این مرحله برسیم باید بگویم ما ادبیات شخصی نداریم و در فهم دیگران هم دچار مشکلات شدید هستیم و اغلب افراد اطراف ما افراد مشابه ما با شعارها و زبان‌زدهای تکراری هستند که چون ویژگی مشخص همه‌مان نداشتن ادبیات شخصی است، دور هم جمع شده‌ایم.

از خودتان بپرسید. چه جمله‌ایست که شعار شما و دیگران است؟ چقدر ادبیات شخصی شما در آنست و چقدر یک احساس و عاطفه مشترک؟ این خوب است که انسان‌ها زبان مشترک داشته باشند اما آنچه مشکل زا است، از بین بردن دوگانگی و به عبارتی دیالکتیک یا همان رفت و آمد خودمان است. اگر شعار یا عبارتی قابلیت گسترش و توسعه به دیگر زبانان و افراد با زبان و ادبیات متفاوت از ما را ندارد، می‌توان گفت چیزی جز ادبیات کمونیستی نیست.

تمرینی برای پیدا کردن ادبیات شخصی:

بارها بر توان داشتن زوایای دید متعدد تأکید شده است. منم هم همین کار را کرده‌ام. عدم توانایی دیدن زوایای دیگر حتی آن‌هایی که از نظرمان خیلی عجیب و بی مفهوم به نظر می‌آیند، همان دیواریست که ما دور خودمان می‌کشیم. ما به این دوگانه الک و نوزایی به صورت دائم نیاز داریم. در واقع برای داشتن ادبیات شخصی، حرکت، رشد، توسعه و… هیچ چیزی به اندازه پذیرش دوگانگی موضوعات نمی‌تواند به ما کمک کند.

به این روزهای‌تان نگاه کنید. کدام شعار(در هر زمینه‌ای) توسعه فردی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی یا حتی شخصی است که دائم در ذهنتان تکرار می‌شود و ذهنیت و پیرامون شما را شکل می‌دهد؟ آن را روی کاغذ بنویسید.

سعی کنید حداقل پنج هزار کلمه راجع به آن بنویسید. توضیحش دهید. تبیینش کنید. چیستی و چرایی و چگونگی‌اش را بررسی کنید. در انتها سعی کنید همین روند را در جهت مخالف و پادساعت‌گرد انجام دهید. یعنی پنج هزار کلمه در ضدیت و کاملا برعکس آنچه نوشتید انجام دهید.

این تمرین یک چالش بزرگ است برای اینکه ما را با ادبیات شخصی و ذهنی خودمان مواجه سازد. اگر فقط توانستیم به زبان شعاری که به مغزمان چسبیده حرف بزنیم، ما ادبیات شخصی نداریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *