زندگی چیست؟ | معنای زندگی با پرسش‌های بزرگ

«زندگی چیست؟،» اگر مزخرف‌ترین سوال نباشد، حتما یکی مانده به مزخرف‌ترین است. هر وقت این سوال را دیده و شنیده‌ام، چشم گردانده‌ام و «باز وقت گوزگوز فلسفی و آب‌زیپویی تفت دادن رسید»یی به زبان جاریده‌ام و تا شعاع هشت کیلومتری از منطقه‌ی مزبور دور شده‌ام.

احمد ظاهر پس ذهنم می‌خواند: «زندگی چیست؟ خون دل خوردن، زیر دیوار آرزو مردن، زیر دیوار آرزو مردن.»

در واقع این سوال بیشتر اینست که: «وای خدا زندگیم کون‌لخت مانده چه تنش کنم؟» این اضطراب و تشویش بهم‌ریختگی از این سوال، مربوط به «رخت استعاره تن زندگی مالیدن» است. من با این اندیشه‌ی تقلیل‌گر و «استعاری‌دوست» مسئله دارم و پرسشم این است که:

«چرا نمی‌شود زندگی یک کل باشد؟ یا چرا همین که «زندگی زندگیست» یا «زندگی همین است که هست» برایش کفایت نمی‌کند؟»

و باز کَسَکی پرسیده که: «خب این‌ها یعنی چه؟» د آخه سگ‌مصب، زندگی یک بازه است و پر از چیزها. پر از زمان و مکان و عواطف و احساسات و ذهنیات و انسان و جهان‌های گوناگون. من ترجیح می‌دهم تعریف زندگی را در این سطح، کلان نگه دارم.

اما در طراحی‌های معماری آموختیم که انسان از چیزهای باهیبت می‌ترسد و خوف و حقارت برش می‌دارد. پس باید ورودی و در را کوتاه و در ابعاد انسان طراحی کنی که زهره نترکاند. تعریف زندگی برایم حکم ساخت همان در ورودی کوتاه‌قامت را دارد.

احتمالا به دلیل محدودیت زمانی حضور در دنیا و فرارسی مرگ، به تکاپوی این تعاریف می‌افتیم تا راه و راهنمایی بسازیم برای خودمان.

بالاخره این زندگی چیست؟

دو سه بابایی کتابی نوشته‌اند به نام پرسش‌های بزرگ. که «زندگی چی هست و چی نیست؟.» هر چه دسته‌بندی ارائه‌شده‌ی‌شان را چپ و راست کردم دیدم اکثرشان هم‌پوشانی جدی دارند و منجریت به همدیگر را. یعنی یکی منجر به دیگری می‌شود و هر کدام را که انتخاب کنم انگار آن منجریدن را نفی کرده‌ام. از این رو دسته‌بندی کلی خودم را به سه دسته تقلیل دادم:

  • نیروانا
  • شرافت
  • حرکت

در تمام دسته‌بندی ارائه شده‌ی نویسندگان این کتاب، تراژدی و کمدی و مأموریت و هنر و ماجراجوی و بیماری و امیال و نوع‌دوستی و یادگیری و درد و رنج‌ و سرمایه‌گذاری و روابط انسانی را تماما زیرمجمو‌عه‌های «حرکت» در نظر گرفته ام. اما نیروانا و شرافت با توجه به تعریفی که ارائه می‌دهم در رسته‌ی حرکت قرار نگرفتند. اما در ادامه به اینکه «چرا اکثر مولفه‌ها هم‌پوشانی جدی دارند و انتخاب‌شان به نوعی تقلیل غیرکاربردیست؟» اشاره می‌کنم.

اما زندگی در تعریف من

زندگی در نگر من یعنی رشد و زوال و رشد و زوال یعنی تغییر و تغییر یعنی همان کلان‌واژه و شعار سایتم که مدت‌ها پیش به چرایی‌اش اشاره کردم، حرکت. و من حرکت را به عنوان کل منسجم و دیدگاه جدی و غالب خودم به زندگی می‌بینم.

 حرکت و زیردسته‌هایش

تعریف زندگی به عنوان زیردسته‌های حرکت، به نظرم از جنس غلظت است. مثل غلظت رنگ. اما من هیچ‌چیز بی‌زوالی در زندگی ندیده‌ام. و این یعنی سنگ هم رشد و زوال دارد و مرگ به نوعی دو گانه‌ی رشد و زوال است. در واقع منظور از غلظت اینست که رنگ به خودی خود وجود دارد. اما رنگ قرمز و سبز زیردسته می‌شوند و انتخاب هر کدام می‌تواند در گذر زمان زوال بپذیرد اما رنگیت رنگ، تغییر نمی‌کند. رنگ هست. از این رو حرکت را به عنوان تمثالی از رنگ می‌بینم و ترجیح می‌دهم جای سبز و قرمز و آبی، به خود رنگ بپردازم و به چرایی عضویت سبز و زرد و سرخ به عنوان زیر مجموعه‌ی رنگ بپردازم. زیرا تعریف زندگی به عنوان یک مولفه‌ی مینیمالیستی، یعنی سادگی بیش از حد و مشکل سادگی اینست که در واقع سادگی به معنای ابهام است.

زندگی نه به مثابه نیروانا چرا؟

خیلی از ما آرزوی رهایی داریم. اما نکته؛ رهایی یعنی مرتبه‌ای فراتر از آزادی که حتی دیگر ذهن نداری که بخواهی فکر کنی. راستش ترسناک است اما شیرین. اما فکر می‌کنم تنها مرحله‌ و تعریفی که به واسطه‌ی رهایی مطلق حرکت و زوال ندارد، نیرواناست.

اما به ظن من رهایی مطلق امکان‌پذیر نیست. چون به نفی وجود و در اصل به نیستی می‌انجامد. سکون مطلق یعنی بی‌درکی و نیستی که برای موجودی که وجود و بودگی را لمس کرده اصلا قابل درک، لمس، فهم و شهود نیست.

جایی خواندم اگر کسی از بدو تولد کاسه‌ی چشمش خالی باشد و عصب بینایی نداشته باشد. نابینا نیست. یعنی سیاه و خاکستری و تاریک و روشن نمی‌بیند. این فرد اصلا درکی از دیدن ندارد. ذهنش تاریک نیست. تصویر برایش در رده‌ی نیستی قرار می‌گیرد. مگر اینکه به واسطه‌‎ی خواب، چیزی تجربه کند که چون داده‌های مغزی ندارد چنین چیزی امکان‌پذیر نیست یا شاید گنگیاتی هم در ذهن‌ فردد فاقد چشم صورت گیرد. اما این نیستی هم صرفا با هستی چشم و بینایی تعریف شده. پس با این حساب آیا نیستی واقعا نیستیست؟ یا صرفا فقدان است؟

پس با این حساب، نیروانا یا رهایی مطلق تقریبا با نیستی مطلق هم‌معناست و این یعنی نفی فیزیک و حرکت که در مقیاس جهان ماده‌ ممکن نمی‌نماید و هیچ استدلال کاملا درستی بر امکان نیستی وجود ندارد. در واقع نیستی، تاریکی نیست. نیستی، خلأ نیست. نیستی یعنی نیستی مطلق. و درک نیستی از آن جهت برای ما غیرقابل لمس یا حتی غیرممکن است که از هستی به آن نگاه می‌کنیم و در واقع برایش تصویر می‌سازیم. آنچه ما درک می‌کنیم فقدان است. نه نیستی. از این جهت زندگی به دلیل تکاپو و بودگی و حرکت‌مداری و رشد و زوالش تقریبا نیروانا را نفی می‌کند و امکان رسیدن به نیروانا در چنین وضعیتی وجود ندارد.

حتی بدن، بعد از مرگ، نیستِ کامل نمی‌شود. و بیشتر تغییر می‌کند اما قانون فیزیک پابرجا می‌ماند. در این صورت بیشتر می‌توانیم بگوییم که ذهن به واسطه‌ی مرگ، بیشتر امکان انتقال یا تغییر دارد. پس نیروانا با تمام ساختار و نیستی‌اش اصلا نافی وجود است و چنین چیزی را به عنوان تشبیه زندگی دانستن به نظرم هم از جنبه‌ی فیزیکی و هم از منظر حرکت و زوال، بسیار پرسش‌‌ و نقد‌پذیر است.

زندگی به مثابه بازی چرا نه؟

زندگی شاید به بازی جی‌تی‌اِی یا کالاف دیوتی شباهت داشته باشد اما به قارچ‌خور یا همان سوپر ماریو یا الدن رینگ احتمالاً شباهت جدی ندارد. ممکن است اگر الگویی ابهامِ از سر سادگی داشته باشد محبوب‌تر باشد. منظورم؟

فیلمی سینمایی از بچه‌هایی دیدم که آرزو کردند کاش فقط بخورند و بخوابند و کسی مانع بازی و شیطنت‌شان نشود. بادبادکی جادویی، آرزوی‌شان را برآورده کرد و یک شبانه روز که گذشت و بچه‌ها از خستگی و هله‌هوله‌خواری و گشنگی به ترتره و اسهال افتادند، درد بی‌ننه بابایی و بزرگتری چشیدند و زق‌زقشان به هوا خواست که آی بادبادک ما را برگردان پیش خانواده.

منظورم خوبی و بدی بزرگتر و والدین‌داشتگی نیست. منظور، ضرورت است. مشکل بزرگ در این نوع نگاه این است که به نوعی چون تعریفی نامشخص دارد، معلوم نمی‌کند مثل خود زندگی چی تنش است و عین آفتاب پرست رنگ عوض می‌کند.

بالاخره اگر قرار است زندگی مثل بازی باشد، خود این بازی کیست؟ چیست؟ و با کی کار دارد؟

در واقع بازی به نوعی کودکی شمرده می‌شود. اما اگر واقعاً دیدمان به زندگی بازی بود، همان ده-پانزده سال اول زندگی منقرض شده بودیم و تا حالا از بشر چند خاطره بیشتر باقی نمانده بود.

کودک در فقدان مسئولیت می‌میرد. بازی یعنی داوطلبانگی، بی‌هدفی و بی‌نتیجه‌گی. واقعاً زندگی را اینطوری می‌بینیم؟ پس چرا آب و غذا می‌خوریم؟ پس چرا به سلامتی اهمیت می‌دهیم؟ در واقع مشکل بزرگ رسیدن به سوال «چه نوع بازی‌ای؟» همین است. بازی غیرجدیست.

ممکن است بگویید نه. از آن بازی‌ها. منظورم بازی‌های فکری، رقابتی و ورزشی و… است. خوب با این استدلال وضع بدتر شد. چرا؟ چون همین که این بازی‌ها به نتیجه‌جویی تبدیل شوند، یعنی پیروی از رشد و زوال و این یعنی دیگر بازی نیستند.

بازی به محض جدیت دیگر بازی نیست. در واقع بازی، سرگرمی است. اما کودک خواسته یا ناخواسته از آن می‌آموزد. پس این الگو به نوعی نفی طبیعت آدم است و من نمی‌توانم زندگی را صرفاً مثل بازی ببینم چون این یعنی نفی قسمتی از خودم.

اما سوال بعدی آیا هیچ بازی‌ای بوده که به سمتی حرکت نکند؟ این که به نوعی یعنی نیروانا. پس باز هم با چالشی مواجهیم که آیا از بازی خسته می‌شوید؟ بازی را عوض می‌کنید؟ بازی بی‌نتیجه یعنی چه؟

در واقع هر بازی به واسطه تحریک عواطف و احساسات به سمتی حرکت می‌کند. به سمت خستگی، دعوا، هیجان، خنده و گریه. پس سوال: «آیا به میزان کافی فقدان عواطف داریم که زندگی برای‌مان حکم بازی داشته باشد؟»

نفس بازی با پاسخ به این سوالات که «بازی یعنی بی‌نتیجه‌گیری داوطلبانه» به نوعی نفی می‌شود.

بازی به معنای قواعد، از آن هم ترسناک‌تر است. قواعد یعنی قانون و قانون یعنی کار و کار یعنی چهارچوب و چهارچوب یعنی ختم‌شدگی به چیزی یا جایی. با این حساب آیا بازی واقعا بی‌نتیجه‌ است؟ مخصوصا وقتی قاعده دارد. این هم به نوعی شبیه اینست که تعریف بازی منجر به نفی معنای بازیست و از این رو بازی را هم به نوعی حرکت می‌بینم اما نه تمام آن. من زندگی را بی‌قانون و قاعده و بی‌نتیجه نمی‌بینم وقتی اگر اشتباه کنم احتمالا فحش می‌خورم و بایستی تصمیم بگیرم که با این نتیجه که در طلبش نبودم چه کنم. بازی فقط بازیست. هر تعریفی به آن بیفزاییم فقط اوضاع را وخیم‌تر می‌کند.

زندگی به مثابه داستان نیست

این فرم زندگی را دیدن، کمی بیشتر عواطف و احساسات انسان را نسبت به بازی در بر می‌گیرد. اما زندگی به مثابه داستان یعنی گیر کردن در پرسش «چگونگی.» در واقع اگر زندگی، داستان است و ما هم بازیگرانش، «پس کی می‌ده جواب خدا رو؟»

منظورم این است که در این حالت ما به هیچ عنوان به سوال «چرا» نمی‌رسیم. «چرا،» سوال خالق داستان است و بازیگر صرفاً نمایشی دروغین و ادایی از این سوال.

ضمن اینکه تنها قطعیت زندگی سه است: «تولد، زی و مرگ.»

اما هر داستان به مرگ منجر نمی‌شود و در واقع زندگی بیشتر روایت است تا داستان. ضمن اینکه داستان می‌تواند بسیار فرم‌های متنوعی داشته یا نداشته باشد و چهارچوب سنگین داستان، دنیایش را بسیار فشرده و خلاقانه یا فاقد هر دو می‌سازد. اما زندگی واقعی، واقعا به این صورت نیست.

زندگی واقعی تنوع شدید دنیایی و محتوایی به اندازه‌ی فرم‌ها دنیای داستان ندارد و اینکه داستان، خیلی چارچوب و چفت و بست دارد. اما همه‌اش برای خالق داستان. قهرمان یا سیاهی لشکر داستان درکی از این واقعیت ندارد و دنیای داستان را، داستان نمی‌بیند. آن را زندگی می‌بیند. در واقع در این نوع زندگی ما همیشه بایستی خارج از خودمان باشیم و هیچ وقت توی تن خودمان قرار نگیریم.

مگر اینکه خالق داستان باشیم و نویسنده‌اش و سازنده‌اش. نه بازیگر و مجری‌اش. و آن‌هم به فرمی خداگونه. که بنا می‌کند و می‌سازد. آیا ما بنا کرده‌ایم؟ از صفر بنا کرده‌ایم؟ یا ما حتی از خودمان بنا شده‌ایم؟

در این حالت احتمالاً عده‌ای خواننده یا تماشاچی و کسانی دوربین به دست، زندگی ما را رصد می‌کنند. اما زندگی واقعی باز هم این شکلی نیست. شاید حتی به تفکرات برخی ادیان نزدیک باشد، زندگی را مانند داستان دیدن، اما ویژگی مشترک داستان و بازی، همان حرکت و رشد و زوال است.

این ویژگی مشترک باعث می‌شود که با نگاه به زندگی به مثابه داستان، از نقش سیاهی لشکر، احساس بی‌ارزشی داشته باشیم یا نقش قهرمان جوگیری از جنس ماموریت و تراژدی و کمدی و… را تجربه کنیم. «هر کسی قهرمان زندگی خودش است،» درست. اما زندگی هیچکس اسپات لایت کامل نیست.

با این همپوشانی، داستان را هم زیر مجموعه‌ی حرکت می‌دانم.

زندگی به مثابه تراژدی هملتی نیست

راستش اگر به زندگی دقت کنیم، لحظات زیادی از کل عمر افراد لحظات معمولی و عادیست. ما می‌خوابیم، می‌خوریم، بیدار می‌شویم، راه می‌رویم، فکر می‌کنیم و عمده‌ی لحظات ما در عادی‌ترین عواطف یا به عبارتی در یک تعادل می‌گذرد.

اما چون ذهن ما لحظات غم و شیرینی را بیشتر به خاطر می‌آورد ممکن است از آن تعبیر به تراژدی یا برعکس کمدی کنیم. به طور کلی زندگی، معمولی‌تر از این حرفاست و من فکر می‌کنم زندگی افراد کمی واقعاً به سمت تراژدی حرکت می‌کند و بیشتر دربرگیرنده تراژدی‌های لحظه‌ای است.

حتی زندگی شخصیت‌های آیینی و ادیان هم لحظات تراژیک کمی دارد. در واقع احساسات انسان در هر لحظه تغییر می‌کند. لحظات زیادی از زندگی عادی و معمولی است و همین نکته نوشتن را برای خیلی از نویسندگان دشوار می‌کند. چون ما نمی‌توانیم لحظاتی که به عادی گذشته‌اند را به خاطر بسپاریم یا حتی نمی‌دانیم چطور توضیح‌شان دهیم.

زندگی به مثابه کمدی و دلقکیدن

در این مورد هم حتی اگر زندگی را نباید جدی گرفت، باز هم به نوعی سوی بازی دارد. اما بازی‌ای که نتیجه‌محور است. نتیجه‌اش خنده‌ی تلخ است. اگر بخواهم اینطوری نگاه کنم، از تماشای پرده‌ی آویزان اتاقم هم می‌توانم دیوانه‌وار بزنم زیر خنده یا تراژدی‌وار گریه کنم. اما باز هم چون لحظات زیادی از زندگی معمولیست و احساسات در ثبات و سکون قرار دارند، فکر نمی‌کنم زندگی را به مثابه کمدی ببینم. کمدی را نمک زندگی می‌بینم. کمدی را اغراقی از واقعیت می‌بینم و از آنجا که به چیزی وا می‌دارد آن را هم ذیل حرکت قرار می‌دهم.

زندگی به مثابه ماموریت غیرممکن

دوران دانشگاه مد شده بود می‌پرسیدند: «رسالتت را چه می‌بینی؟» هر کسی هم چِرتکی می‌پراند. راستش این کلمه‌ی رسالت، من را به فاز مذهبی و دینی می‌برد. رسالتم را ضد بردگی و آزادی می‌بینم و به قول کی‌کیَک، «آزادی یک وظیفه‌ی انسانی است.» اما رسیدن به آزادی هم معنی حرکت می‌دهد و در واقع بایستی وضعیت اسارتی وجود داشته باشد که به سمت آزادی حرکت کنیم.

پس با این حساب رسالت را هم در زیر مجموعه‌ی حرکت قرار می‌دهم که از رشد و زوال می‌گذرد و حتی آزادی هم از گزندش بی‌امان نمی‌ماند. در واقع آزادی از چی؟ و آزادی یعنی چی؟

هنوز حرکت، بزرگترین سوالات چیستی، چرایی و چگونگی‌ام را پاسخ می‌دهد. حرکت، صرفاً گذر نیست. حرکت، گاهی معکوس می‌کشد. اما گذر، از جنس صوفی‌گری و سفر و خیام و طبیعت است. سفر، بازگشت دارد. از این رو ممکن است به حرکت بسیار نزدیک باشد. اما سفر، مؤلفه اصلی‌اش راه است و معمولاً مشخص. اما خیلی از مسافران راه گم می‌‌کنند. با این‌حال، باز هم در حال حرکتند. پس سفر را هم زیر مجموعه‌ای از حرکت در نظر می‌گیرم چون آنقدرها خیام طبع نیستم.

زندگی به منزله‌ی نزولات هنر

هنر به تعریف من یعنی حرکت از سمت زشتی به سمت زیبایی. واقعیت اینکه ساده‌ترین واژه که برای بیان حسم به گذشته دارم همین زشتیست. همه چیز به نظرم زشت بود و مدام خودم را راضی می‌کردم که زشتی‌اش را نبینم و درنتیجه این حس و حال همیشه همراهم بود. هنر تنها لحظاتی بود که زندگی برایم زیباتر می‌شد. اما نه هر هنری.

با این حساب، نکته راجع به زیبایی و زیبایی شناسی اینکه: «تاریخ انقضا دارند» و خلق زیبایی و نگاه‌داری‌اش به صورت مداوم، گاو نر می‌خواهد و مرد کهن. اما حرکت از زشتی به زیبایی را تمام زندگی نمی‌بینم و در نتیجه هنر هم زوال و رشدش پابرجاست.

هیچ وقت زشت مطلق یا زیبایی مطلق وجود ندارد و هنر با اینکه بین این دو تعریف می‌شود اما باز هم می‌تواند مفاهیم دیگری را در بر بگیرد چون اگر هنر را خیر و شر تعریف کنیم بیشتر از زشتی و زیباییست و این الگو به حرکت نزدیک‌تر است اما تمام آن نمی‌شود و صرفا به عنوان زیر مجموعه‌ی حرکت، در رده‌های بسیار بالا برایم قرار می‌گیرد

زندگی به مثابه ماجراجویی‌های ایندیانا جونز

چقدر خطر کردم تا به حال؟ گاهی. اما با توجه به اینکه مغز بقاییم خیلی قویست و میل جدی به خطر تهدیدگر ندارم (هرچند خود زندگی تهدید است و هیچکس از زندگی، زنده بیرون نیامده است و رشد و زوال زندگی، مرگ است) احتمالاً به شدت ماجراجو نیستم وگرنه الان یا جزو یک درصد میلیونر دنیا بودم یا خیلی سریع‌تر مرده بودم. اما شواهد و قرائن نشان می‌دهد که زندگیم کم‌هیجان‌تر از این حرف‌هاست.

اما هیجان از جایی به بعد مغز را فلج می‌کند و این یعنی کاهش توان تصمیم‌گیری یا شبیه‌سازی وضعیت کابوس یا فلج خواب که قدرت سنجش را می‌‌کاهد و صرفا واکنشی تخمی-دیمی باقی‌ می‌گذارد. پس زندگی را به این وضعیت نمی‌بینم. اما ماجراجویی خود حرکت است. اما تمامش نیست.

زندگی به مثابه بیماری لاعلاج

این دیگر شاهکار است. همان تراژدی اما ورژن شپشو و دردناکش. نه راستش، زندگی اگر بیماری صرف بود باید دوره‌های شفا و بیماری پشت سر هم می‌آمدند. یعنی باید سلامتی‌ای بود که بیماری‌ای باشد و مریضی دائم احتمالاً به ضعف و مرگ دسته جمعی دنیا و افراد می‌انجامید.

چه جسمی چه روحی و چه ذهنی. و اگر واقعا چنین بود، تا به اکنون از بین رفته بودیم. اما اگر دنیا هنوز پابرجاست احتمالاً زندگی آنقدر حالت بیماری ندارد. فکر می‌کنم دید بیماری به زندگی، از احساس تقویت شده‌ی درد نشئت می‌گیرد و شاید ریشه شکل‌گیری اتانازی یا خودکشی در این شیوه نگاه رشد کرده باشد. اما بیماری مداوم اگر به زوال یا بهبود نینجامد خود نیروانا یا برزخ است. دنیا بزرخ است؟ گمان نمی‌کنم و حتی بیماری حرکت و تغییر دارد.

زندگی به منزله‌ی امیال چیز

راستش الگوی نیروانا به شدت برای من خوشایند است. هرچند زندگی را با این الگو نمی‌بینم. اما بی‌میل یعنی باز‌ایستی از حرکت و میل و امیال و فرم‌شان باز هم به شدت پیروی رشد و زوال است. حتی در اندیشه‌های دینی سرانجام‌هایی نظیر دوزخ و بهشت منجر به رضایت فرد می‌شوند، اما میل از او برداشته نمی‌شود.

تکذیب میل، رسیدن به نیرواناست و نیروانا یعنی فریز. یعنی عدم حرکت و عدم درک و نیستی. میل را اگر عامل حرکت باشد می‌پسندم. اما اگر از زیر تیغ تیز استانداردهایم بگذرد. پس نمی‌توانم زندگی را تا این میزان شدید به عنوان امیال بگیرم و آن را هم به عنوان ابزاری در خدمت حرکت می‌بینم.

زندگی به منزله نوع دوستی و مادرترزابازی

خیلی با ماموریت هم پوشانی دارد. اما ماموریتی مشخص‌تر. به نوعی زیرشاخه‌ی ماموریت است. نوع دوستی به نوعی با ناامیدی، حرکت‌بخش معنا می‌شود. در واقع اگر از دیگران ناامید هستی و هیچ توقعی نداری، نوع‌دوستی. اما کمتر کسی است که واقعاً این کار را بکند.

حتی اگر ناامید باشد و در این حالت باز هم به نوعی سپاسگزاری را قدردانی را نیاز دارد. مگر اینکه گرایشات مازوخیسی داشته باشد که هر قدر هم آسیب ببیند هیچ احساس ندامت یا رنجی نداشته باشد.

یا بسیار خیالش تخت باشد که نتیجه کارش را در جایی یا زمانی دیگر دریافت می‌کند در واقع این به نوعی به سبک زندگی افراد آیینی نزدیک باشد.

اما چنین الگویی معمولاً مقدار کمتری از جمعیت را در بر می‌گیرد. زیرا اگر زیاد باشد افراد هیچ خواسته و برنامه‌ای ندارند جز کمک. اما چون نیازی ندارند، دیگر حرکت هم معنایی ندارد.

زندگی به مثابه یادگیری

باز هم زیر مجموعه‌ی حرکت است. در واقع علی رغم گفتن «من آدم به شدت اهل یادگیری‌ای هستم» واقعیت این است که ما آنقدرها هم اهل یادگیری نیستیم. یادگیری به نوعی تجربه و ماجراجویی نتیجه‌مند است و یادگیری به عنوان بخش اعظم زندگی یا به عنوان هدف و معنای زندگی یعنی در واقع ما هیچگونه نظام ارزشی نداشته باشیم و هر چیزی را میل داشته باشیم که تجربه کنیم.

اما کمتر کسی چنین ویژگی را دارد در واقع یادگیری نه لزوماً وابسته به تجربه‌ی فیزیکی است، اما تجربه‌ی فیزیکی بخشی از آن است و صرف ماندن در مرحله یادگیری ذهنی به نوعی وضعیتی شفاهی است و از آنجا که ما در عمل، هیچ کدام واقعا میل نداریم و نمی‌توانیم نسبت به یادگیری هر چیزی شوق نشان دهیم، یادگیری هم به نظر من در زیر مجموعه‌ی حرکت قرار می‌گیرد. مثلاً من نمی‌خواهم مرگ را یاد بگیرم. چون نمی‌دانم یادگیری مرگ در نهایت منجر به چه چیزی می‌شود؟

عدم پاسخ قطعی به یادگیری مرگ می‌تواند به نوعی نشان دهد که من یادگیری را سرآمد تعریفم از زندگی نمی‌بینم و نمی‌توانم زندگیم را به صورت عمده در یادگیری تعریف کنم و آن را فقط بخشی از آن می‌دانم.

زندگی به مثابه درد و رنج

باز هم مثل تراژدی و کمدی، زندگی را معمولی‌تر از آن می‌بینم که دائم در درد و رنج باشد. خصوصاً اینکه با افزایش سن این دیدگاه در من تضعیف شده و حتی رنج کشیدن را معادلی قابل تعمیم به کل زندگی نمی‌بینم. اما از آنجا که درد کشیدن یعنی هنوز زنده هستم، آن را هم دارای امکان حرکت می‌بینم و در زیر مجموعه‌ی واژه‌ی حرکت قرارش می‌دهم.

زندگی به منزله سرمایه‌گذاری

سرمایه هم به شدت رشد و زوال می‌پذیرد و حرکت می‌کند اما در کل سرمایه‌داری را بسیار پایین می‌بینم. زیرا انباشت، بلااستثنا به فروپاشی می‌انجامد و از این رو زندگی را نمی‌توانم کاملاً سرمایه‌گذاری ببینم.

زندگی به مثابه روابط انسانی

به شدت دنبال آدم با کیفیت در زندگیم می‌گردم تا تمامم را با او به اشتراک گذارم. اما نشد هم نشد. منظورم از این موضوع لزوماً ازدواج نیست. در اصل ارتباط و عشق برایم مسئله است. اینکه صرفاً روابطی محترمانه یا دوستانه داشته باشم کفایتم نمی‌کند و واقعاً مایل به دیدن عشق در روابطم هستم.

اما عشق و رابطه ساختنیست و یعنی نیازمند تکاپو و رشد و حرکت است و باز هم عشق به نوعی به عنوان زیر مجموعه‌ای از حرکت قرار می‌گیرد. کما اینکه در لحظات عشق شدید و محبت و آرامش میان انسان‌ها بارها چنین جمله‌ای تکرار شده است که «کاش دنیا بایستد،» «کاش این لحظه تا ابد ادامه داشته باشد.»

چنین نگاهی نسبت به عشق باز هم نوعی نگاه نیروانایی است اما حتی رسیدن به چنین لحظه‌‌ی نیرواناگونه‌ای، به حرکت نیاز دارد و احتمالاً رشد و زوال را باز هم در آن لحظه نمی‌توانیم نادیده بگیریم زیرا حتی اگر چنین آرزو کنیم چنین تحقق نمی‌یابد.

زندگی به مثابه‌ی شرف و شرافت

زندگی به مثابه شرافت محض دیدن را دوست ندارم اما بسیار برایم با ارزش است. چرا؟ تکلیف روشنی و حد و حریم به نظرم با شرافت تعریف می‌شود. به خیالم شرافت از الگوی حریم و حد می‌آید و در واقع شرافت نجات بخش آزادی انسان است. چون آزادی به معنای واقعی کلمه یعنی هر کس اراده کند، هر کاری را بتواند انجام دهد حتی اگر آن کار آسیب از نوع مرگ و کشتار باشد.

اما چنین چیزی در زندگی واقعی ممکن نیست. پس شرافت با ایجاد حد و حریم، آزادی را تعریف می‌کند و به نوعی من حد وسط حرکت و نیروانا را شرافت می‌بینم.

سخن پایانی

با تمام این توصیفات، زندگی را به مثابه حرکت می‌بینم که تمام مولفه‌ها را در بر می‌گیرد و هر کدام در دوره‌های مختلف زندگیم رشد و زوال می‌یابند.

شرافت را به عنوان حد و حریم آزادی در رتبه‌ی دوم تمثال زندگی می‌بینم.

و اما نیروانا. با تمام عشق و علاقه‌ای که به آن دارم، منطقم آن را نمی‌پذیرد و پذیرشش برایم معنای سست‌استدلالی دارد و زندگی را پنج درصد هم نیروانا نمی‌بینم.

(تشویق و هوی حضار)

2 پاسخ

  1. واو.👌
    عالی بود.
    چه خوب نوشته بودی الهه.👌
    به‌به به این می‌گن استدلال نویسی.
    لذت بردم از خاندنش.😍
    ببخشید خانوم شوما چطور اینقدر خوب می‌نویسید؟🤨
    اینقدر عالی؟
    هن؟
    چوطوری؟
    واقعن به‌به.
    عالی پرتقالی بود 😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *