سلطان امر به منکر و نهی از معروف خاورمیانه؟

 

کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی.

رطب‌خورده منع رطب نمی‌کند.

یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به مردم.

-: چشم عباس‌آقا، شب بود سیبیلاتو ندیدم.

(صدای چک افسری)

 

امر به معروف و نهی از منکر گلی از گل‌های بهشت؟

آیا کنم؟ یا نکنم؟ امر و منع را عرض می‌کنم.

همین چند روز پیش چشمم افتاد به پالایشگاهی متحرک که در پیاده‌رو راه می‌رفت و سیگار دود می‌کرد. حقیقت اینست که دود سیگار غیراخلاقیست. شاید حتی بوی عطر هم غیراخلاقیست با این حساب. چون میگرن این و آن را عود می‌سازد. بوی عرق هم البته غیراخلاقیست چون حال این و آن را بهم می‌زند. ضدعرق‌ها با بستن مجاری عرق و افزایش ریسک بازگشت سموم به بدن و آسیب جسمانی هم شاید غیراخلاقیست. یا شاید همه‌ی‌شان اخلاقیست. نمی‌دانم. به هر جهت، فاصله داشتم از آن بنده‌خدا و خطری نبود. بی‌تفاوت رد شدم و همراهم اما شروع کرد به غرغر که زمین را سیگاری جماعت برداشته. دود ماشین و گرمای هوای کم خفه می‌کند این‌ها هم گل شدند و به سبزه آراسته.

بحث‌مان شد (بگذارید عاقبتش بین خودم و خدای خودم بماند).

با منطق طرف مقابل تا حدودی موافق بودم اما با قسمت‌های جانبی منطقش نه. با لحنش و رفتارش هم باد ناموافق.

در نهایت، ما گیس هم را کندیم اما سیگاری، سیگارش را کشید.

اما سوال. آیا باید به افراد سیگاری تذکر دهیم که سیگار‌شان پدر ما را درآورده؟ آیا باید حتما غیرسیگاری باشیم؟ سیگاری باشیم آن‌وقت گه می‌خوریم بگوییم؟ یا برعکس. اگر سیگاری هستیم، به دیگران می‌توانیم بگوییم سیگار بکشند؟ یا فقط به سیگار‌ها بگوییم؟

این‌جور مواقع گاهی مسئله‌ی اول مرغ بود یا تخم‌مرغ مطرح می‌شود که انسان، سیگاری به دنیا نیامده، پس نباید سیگار بکشد. یکی از سست‌ترین و زپرتی‌ترین‌ مدل‌های استدلالی منع یا امر رفتار در بزرگسالی، چسباندن به زیست کودکی و نوزادیست. یعنی چه؟ ما از اول هم غذا نمی‌خوردیم. پس در بزرگسالی هم غذا کوفت نکنیم چون در نوزادی فقط شیر می‌خوردیم؟ آن هم شیر مادر. پس خوردن شیر گاو هم مشکل دارد چون گاو می‌شویم یا می‌توانیم منجر به گرم‌تر شدن زمین به واسطه‌ی صنعت دامپروری شویم.

خودم منع رطب می‌کنم یا نه؟ اهل امر و منع هستم یا نه؟

خط قرمزی جدی دارم که افکار و رفتار و کارهایم را تا جای ممکن طبق آن می‌چینم. اصل «هیچ‌کس را، هیچ لحظه حقیر نبین.»

درگیری شدیدی با نگاه تحقیرآمیز دارم. چون فکر می‌کنم هیچ حسی به اندازه‌ی حقارت و بی‌ارزشی افراد را به تباهی خشم و نفرت و حسد و طمع نمی‌کشاند.

به همه هم این را توصیه می‌کنم. خیلی هم پیگیر و به عبارتی گیر سه‌پیچم روی این موضوع و اگر حس کنم کسی این نگاه را به دیگری یا خودم دارد، پرونده‌اش را تا اطلاع ثانوی می‌پیچم و می‌گذارم زیر بغلش و به سلامت.

اما آیا خودم به هیچ‌ احدالناسی از سر تحقیر نگاه نینداخته‌ام؟ چرا. با عبارت زیر:

«اسکلو نیگا تروقرآن.»

توی من هم مثل هر آدم دیگری، نسخ متعدد شخصیتی و فکری و رفتاری دور هم زیست می‌کنند و هر کدام صدایی توی سرم ول می‌دهند و تقریبا دو-باری در روز از این عبارت در موقعیت‌های مختلف استفاده می‌کنم.

مثلا وقتی کسی نسبت به خودش نگاه تحقیرآمیز و بی‌ارزش دارد توی دلم لجم می‌گیرد ازش و می‌گویم: «اسکلو نگا تروقرآن.»

حتی وقتی کتابی می‌خوانم چه تاریخ باشد چه فلسفه و چه داستان، باز هم توی دلم می‌گویم: «اسکلو نگا تروقرآن.»

وقتی می‌بینم کسی از روی ضعف و ترس تلاش می‌کند از دیگران عبور کند یا با پایین کشیدن و اعتبارزدایی و بدگویی و تخریب یا سایه‌افکنی روی این و آن خودش را پنهان کرده یا برعکس مثل مرغ سرکنده‌ی توی آب جوش در تقلای قدرت و شناختگی چنین می‌کند، توی دلم می‌گویم: «اسکلو نگا تروقرآن.»

وقتی خشم منفعلانه یا آب‌زیرکاهی و دورویی این و آن را نسبت به خودم یا حتی دیگران می‌بینم و به تلاش‌شان برای زرنگی نگاه می‌کنم هم توی دلم می‌گویم: «اسکلو نگا تروقرآن.»

سال‌ها آن عقاب بالای قله‌ای بودم که به این و آن مشاوره‌ی ازدواج و ارتباط می‌دادم و خودم کفتر نر تا شعاع یک کیلومتری‌ام بغو می‌کرد، جان می‌کندم که مدنیت خرج کنم و با تیر توی زانویش نزنم یا مثلا این‌هایی که فکر می‌کنند چون خانم‌خانم لبخند می‌زنم و محترمانه رفتار می‌کنم یا خودم را می‌زنم به آن راه، متوجه تلاش‌شان برای مخ‌زنی نیستم، در سکوت خیره می‌شوم و توی دلم باز می‌گویم: «اسکلو نگا تروقرآن.»

اخبار سیاسی و اجتماعی را که می‌بینم و نظرات مردم‌ را من باب‌شان می‌شنوم یا می‌خوانم هم علیرغم اصل «با تفسیر انسانی، روانشناسی، فلسفی و جامعه‌شناسی به موضوع نگاه کن و قضاوت نکن،» باز هم مانعم نیست که آن گوشه با قیافه‌ای عاقل‌اندر‌سفیه حتی به این حرفم نگویم: «اسکلو نگا تروقرآن.»

در مواجهه با هرگونه افتخار به رنگ پوست، دین، ملیت، تاریخ، آینده، نژاد، قومیت، هویت و… هم همین را می‌گویم. چون افتخار، مبتنی بر حقارت دیگریست. اما چرا معمولا نتایج برعکسی رخ می‌دهد؟ هر چه افتخار بیشتر، مشنگی و آسیب بیشتر؟ سنجه برای بیان این افتخار و امر دیگران به این معروف/منکر چیست؟

این عبارت را به چه کسی بیشتر گفته‌ام؟ خودم. بیش از هر کسی به خودم گفته‌امش.

در واقع این جمله به یک سنجه برای من تبدیل شده.

شاید ناپسند، مذموم یا حتی ضد خودم و اصولم باشد. اما برایم ارزشمندترین قسمت وجودم است. چرا؟ در ادامه به این موضوع می‌پردازم تا در پایان مقاله موضوع را کاملا روشن کنم که چرا و چطور چنین کثافتی را ارزشمند می‌دانم؟

 

رطب‌خورده منع رطب نمی‌کند؟ شرایط امر به معروف و نهی از منکر چیست؟

برای تصمیم‌گیری و تکلیف‌روشن‌کنی با خودم که آیا باید کاری انجام دهم یا ندهم تا بتوانم دیگران را به آن تشویق یا منع کنم با سطوح و درجات و شرایط مختلفی مواجه بودم که بایستی می‌سنجیدمشان تا ببینم من در کجا قرار دارم و چه باید بکنم و چکیده‌ای از این سفر چند ساله را توی این مقاله‌ مرور می‌کنم.

اولین سوالم اینست که امر و نهی دقیقا چیست و چی نیست؟

سوال بعدم اینست که چرا باید چنین کنم؟

و در پایان، چگونه امر و نهی کنم؟

رسیدن به هر مرحله برایم مشروط بر اقناع حداقلی تا حداکثری توسط پاسخ پرسش قبلیست.

 

معروف یعنی سلبریتی؟ منکر همان داداش نکیر خودمان است؟

بکن، نکن را با ادبیات و زبان‌های مختلف می‌توان نرم و سخت کرد. مثلا «از من به تو نصیحت،» قیافه‌ی طرف را سریع به هفتاد هشتاد سالگی با موهای حنایی یا وسط‌کچل و جوراب و زیرشلواریِ زیرِ شلوار یا پیراهن بلند می‌برد که توی جیبش هم نخودچی کشمش دارد و سرآخر شلنگِ «دنیا می‌گذره، سخت‌نگیر جوون» را می‌گیرد روی تمام نصایح خودش و طرف هم سخت نمی‌گیرد و به همان روند قبلی‌اش می‌پردازد یا برعکس جدی نمی‌گیرد و همچنان خودش را لای منگنه می‌گذارد.

«بذار تجربه‌ی خودم رو بهت بگم، من این راه رو رفتم. تو هم برو/ نرو تهش هیچی نیست / رویای تحقق یافته‌ است.»

این مدل بیشتر توی آموزگاران یا ادبیات فروشندگان باب است و بیشتر حالتی اقناع‌ برای رسیدن به هدفی دارد که شاید نفع دوطرفه یا یک‌طرفه در دلش قرار داشته باشد.

مدل «گوش دادن» و «من در جایگاهی نیستم که نظری بدهم اما نظری می‌دهم.»

رفیقان معمولا ادبیات و زبان امر و نهی‌شان این شکلیست. نظرشان را می‌گذارند لای درک و طرف را به درک یا دَرَک می‌رسانند. مثل سریال خط قرمز. به امید هوای تازه‌تر، رفتند لای دست اوضاع خراب‌تر. ای بابا.

مدل بکن/ نکن وگرنه…

این مدلِ قانون، شریعت، پدر و مادر، غریبه، نزدیکان یا هر شخصیست که به نوعی نگرانی و قدرتش نسبت به ما به هم آمیخته است و معمولا «عکس‌نتیجه‌ده»‌ترین‌ حالت امر و نهی را در بر می‌گیرد.

با این توضیحات امر و منع اصلا متوجه چه چیزیست؟

معمولا در وضعیت نگاه معروف و خیر یا منکر و شر، می‌افتیم به صرافت دلیل‌تراشی و حتی میزانی از لجبازی و کله‌شقی هم می‌زنیم تنگ ماجرا. نتیجه؟ معمولا ایجاد تهاجم است و خود موضوع معمولا به حاشیه می‌رود.البته رسیدن به این نقطه گاهی اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسد. اما هدف از امر و منع اصل نرسیدن به جنگ و جدال است. پس با این حساب. معیار معروف و منکر چیست؟ یا به عبارتی خوبی و بدی معروف و منکر چیست؟

وضعیت خیر و شر در ادیان به صورت پیشرفته و به عبارتی روی «هاردمود» مطرح است که ناخودآگاه افراد را وا می‌دارد به ایست و تفکر درباره‌ی موضوعات.

این تفکر با چنین سوالی شکل می‌گیرد: اگر مرزی وجود دارد که این دو را از هم جدا می‌کند، آن مرز چیست؟ و بعدش اصلا کی گفته فلان‌هایی که فلان سمت قرار می‌گیرند شر هستند و دیگری خیر؟

از این رو، به نوعی ادیان و ایده‌ی خیر و شرشان، پایه‌های فلسفه و قانون و تز کرامت انسانی را شکل داده‌اند. وگرنه یک سوال دیگر:

تفاوت ما با حیوانات چیست که برای هم کرامت قائل شویم؟

این درگیری با درست و غلط، ذهن‌ انسان را وامی‌دارد به پرسش مستمر دیگری: چه باید کرد؟

در واقع سوال اساسی اینست:

 

آیا خیر، واقعا خیر است؟ آیا شر واقعا شر است؟ معیار چیست؟

بدون خیر و شر، ما به درستی و غلطی و موضوع تربیت نمی‌رسیدیم و به عنوان یک ربات صرفا کاری را بدون هیچ توقع، اندیشه یا برنامه‌ و ادراکی انجام می‌دادیم.

البته هر چیزی آسیب‌شناسی و آسیب‌سازی خودش را دارد. تربیت هم از آن جدا نیست. اما در جهان ما که پایه‌هایش حداقل طبق علوم مادیف مبتنی بر علت و معلول و ساز و کار است، می‌توانیم بگوییم اصل حرکت و منجریت، از ارتباط چیز و پادچیز صورت می‌گیرد. حالا اینکه به پادچیز بار منفی یا همان باری که برای غلط در نظر می‌گیریم و برای چیز بار مثبت معنایی خیر را، برگرفته از موضوع دیگریست که کلید حل این معمای خیر و شر است.

اما تا این لحظه اهمیت خیر و شر از جهت حرکت و جلوگیری از ماندگی مثل رابطه‌های اتمی صورت می‌گیرد. در غیر این‌صورت وضعیت خیر مطلق یا شر مطلق نمی‌تواند وجود داشته باشد. چرا؟ زیرا انسان عواطف مختلف دارد و این عواطف صرفا در یک ربات قابلیت تنظیم و حذف یا نصب دارند روی انسان به صورت پیش‌فرض این عواطف وجود دارد و گفتگوی درونی هرگز پایانی ندارد.

حتی یک قاتل جانی غذا می‌خورد و برای بقا تلاش می‌کند. یا حتی یک فرد مرفه و دنیا چشیده ممکن است افسرده شده و خودکشی کند. پس خیر و شر به اشکال مختلفی خودش را نشان می‌دهد و در به اصطلاح بدترین و بهترین افراد هم ممکن است دیده شود و از دید سایر افراد تعابیر مختلفی برایش تعریف شود.

 

پس با این حساب، سنجه‌ام برای خیر و شر چیست؟

درستی و نادرستی؟

پسندیدگی یا ناپسندیدگی؟

تجربه‌ی زیسته یا آرزو؟

اصلا سنجه‌ام خیر و شر است؟

بنای سنگ محک بر اساس موارد بالا برایم به نوعی مغلطه به نظر می‌رسد. چرا؟

اگر درست و غلط وجود دارد، پس چطور از نظر فرد شماره‌ی یک، الف همزمان درست است و از نظر فرد شماره‌ی دو نادرست؟

به عبارتی، چطور الف همزمان هم ب است و هم پ؟ با این حساب، ب همان پ است و پ همان ب. این یعنی همزمان درست است و همزمان غلط.

با این حساب من بر چه اساسی می‌توانم دیگران به الف تشویق یا منع کنم؟

در واقع، اگر بگویم معیارم برای امر و نهی، تشخیصم از درستی و نادرستیست، با توجه به بازه‌ی گسترده‌ی درست و غلط که در دنیا و توسط افراد مختلف به صورت‌های کاملا متضاد و متفاوت شکل می‌گیرد، آن وقت من بر اساس کدام درست و کدام غلط تشخیص داده‌ام؟

به طور موضوع سقط جنین در ماه سوم به بعد بارداری را در نظر بگیرید. تشخیص شما از درست و نادرست چیست؟ و اساس شما بر اینکه، درست شما، درست است و غلط دیگران غلط، چیست؟

پس اگر تشخیص درست و غلط چنین بازه‌ی بزرگی را در بر می‌گیرد، با این حساب:

  • همه چیز غلط است.
  • همه چیز درست است.
  • درست و غلط معنا ندارد.
  • تنها یک غلط است و مابقی درست.
  • تنها یک درست است و مابقی غلط.

اگر گزینه‌ی یک درست باشد، دنیا می‌بایستی تا الان کاملا ویران شده بود.

اگر گزینه‌ی دو درست باشد، ما الان حتی نیاز نداشتیم به این مسائل فکر کنیم.

اگر گزینه‌ی سوم درست بود که وجود عواطف و میل و آرزو و هدف یعنی باگ خلقت و حماقت محض و برهم‌زنی نظم عمومی.

اگر گزینه‌ی چهارم درست باشد، پس قوانین متعدد و متفاوت و تبصره از کجا آمده؟

اگر گزینه‌ی پنجم درست است، پس معیار تشخیص مابقیِ غلط چیست؟

اگر می‌گویم تحقیر بد است و ضد آنم و درونم نقیضه‌ای زیست می‌کند و دم‌به‌دم صدایش بلند می‌شود، پس سوال بزرگی مطرح می‌شود. آیا تحقیر واقعا بد است؟

در واقع تحقیر در تقابل با کرامت صورت می‌گیرد.

و شاه‌سوال حلال این دغدغه اینجا برایم به سوالی می‌رسد که خودش پاسخی بر تمام پرسش‌های تا به اینجاست.

 

پرسش‌ اساسی و دشوارگشای تصمیم به امر و منع

مگر کرامت انسانی یک ارزش نیست؟ بله.

ارزش.

شاه‌کلید همین کلمه است. ارزش. در واقع ارزش‌ها چیزی فراتر از درستی و غلطی و پسندیدگی و ناپسندیست.

وقتی از کرامت صحبت می‌کنیم. از یک ارزش صحبت می‌کنیم که ادیان و سازمان ملل و فرهنگ‌ها ساخته‌اندش. اما این ارزش برای همه ارزش است؟ افراد زیادی انسان را گوساله‌ای می‌دانند که هر روز باید به امید انقراضش از جا برخاست.

آن‌ها اشتباه می‌کنند یا کرامت‌مداران؟

از این رو تحقیر یا عدم تحقیر را ارزش می‌بینم. ویژگی ارزش به کمان من اینست که می‌تواند طیف را در بر بگیرد. مثلا:

حتی اگر در درونم دیگری را حقیر ببینم، دلیلی بر حقیر خواندن بیرونی نیست و در بیرون حقارت‌زدایی را ارزشمند می‌دانم.

اینکه بتوانم این بازه را در بر بگیرم برایم منطقی‌تر و ارزشمندتر است. اینکه کدام منفی است و کدام مثبت در حوزه‌ی حقیقت قرار می‌گیرد و از دسترس من خارج است. کما اینکه فرض کنید من طبق حقیقت عمل کنم اما تهش دست در گردن یزید بروم لا دست آتش و کسی دیگر هم که تحقیر می‌کرده و طبق قضاوت حقیقت پفیوز روزگار بوده هم با ما دوتا بیاید جهنم. پس چه شد؟

این مثال را از این رو می‌گویم که درست و غلط چون معنای حقیقت می‌دهد احتمالا حقیقت می‌تواند راجع به آن تصمیم بگیرد. من بیشتر از درست و غلط بر مبنای ارزش می‌توانم تصمیم بگیرم و دیگران را هم به ارزش دعوت کنم یا منع کنم.

اگر صرفا بر اساس پسند یا ناپسندم دیگری را دعوت کنم به کاری، آن وقت آدمی مودی هستم که چون امروز عاشق بتن است، می‌گوید کل شهر باید بتن باشد و فردا روز که آجر پسندم افتاد، دستور تخریب شهر بدهم.

اما آیا لازمه‌ی امر و منع دیگران به یک ارزش، عمل است؟

سوال اول اینست که در چه مقیاس و ساختاری؟

معمولا ما در رابطه با موضوع قانون شرط عمل را عامل اساسی می‌دانیم. اما همان‌طور که گفته شد، ارزش می‌تواند قدسی و غیر قدسی باشد و حتی در این مورد هم توافقی نیست با این حساب، آیا عمل نگهبان و پاسبان ارزش یا قانون‌گذار شرط است برای دعوت دیگران به کاری؟

توی کشور انگلستان احتمالا، طرحی داده‌اند که طرف بال فرشته تن کرده و سر چهار‌راه‌ها می‌ایستد و با حرکات دستش، افراد را به کاهش سرعت، دعوت می‌کند. اگر موهای بلند داشته باشد و به شمایل جیزز کرایس توی تابلوی شام آخر هم نزدیک باشد که دیگر چه بهتر.

اما یک سوال. آیا قانون‌گذاران لزوما بایستی به جیزز کرایس معتقد باشند تا بتوانند چنین طرحی را بریزند؟ آیا چنین کاری سواستفاده از عقاید دیگران است؟ آیا قانون‌گذاران همیشه باید طبق سرعت مجاز بروند؟ پلیس که افراد را جریمه می‌کند، خودش در تعقیب و گریز، قانون‌گریزی می‌کند.

در واقع نکته‌ی ماجرا اینجاست که ما اگر قانون و شریعت یا هر چیزی را به شرط عاملیت آمرانش ارزش می‌بینیم، در واقع ما خود موضوع را ارزش نمی‌بینیم، افراد را ارزش می‌بینیم. و قانون و شریعت را به صورت پیش‌فرض سنگ بنا می‌دانیم و فقط با قسمت اینکه اگر قانون خودش عمل کند من هم عمل می‌کنم مشکل داریم. اما یک سوال.

 

واقعا تنها مانع ما عاملیت آمران به آنست؟

شاید به نوعی در تله‌ی ذهنی خودمان می‌افتیم در این موارد که اگر چیزی ادعای قدسیت دارد، قدسیت و شرط اجرایش، اجرای آمرانش است.

و همین نقطه، سرآغاز ساز و کار بردگی و اسارت است.

چون اگر باورمند یا حتی مخالف بنیان قانونی، عرفی، اخلاقی یا شریعتی اجتماع هستیم به نوعی پاشیدگی یا بقای جامعه را منوط به عمل قانون‌گذاران دانسته‌ایم.

اما یک سوال. آیا ارزش، با عمل یا بی‌عملی دیگران به آن موضوع از بین می‌رود؟ آیا اگر هیچ قانون‌گذاری ازدواج را به رسمیت نشناسد و بعد خودش ازدواج کند، ارزش ازدواج یا عدم ازدواج از بین می‌رود؟

در واقع نکته اینست که چه قانون و قانون‌گذار به قانون عمل کند یا نکند، همیشه و در همه‌ی ابعاد، هنجارگریزی یا به عبارتی قانون‌شکنی وجود دارد.

آسیب و صدمه می‌تواند در هر مقیاسی رخ دهد. چه قانونی باشد. چه عرفی. چه اخلاقی و چه دینی که حتی متضاد با آن باشد. در این‌صورت در واقع قانون یادآوری ارزش است.

در واقع اینکه عمل قانون‌گذار مبنای ارزش امر یا منع باشد یعنی فقدان اراده و تشخیص و دیکتاتوری و تقلید صرف افراد که این با هدف آزادی انسان نمی‌خواند.

با این حساب، تنها پاکان و معصومان و ملائک می‌توانند آمران به عاملیت قانون و اخلاق و عرف و شریعت باشند. چون معیار درست و غلط مشخص نیست. اما سوال اینست که آیا بر سر اینکه چه کسی پاک و معصوم و ملک است توافقی بین انسان‌ها وجود دارد؟ یا اصلا همه به چنین چیزی ایمان دارند؟

نکته اینست که اگر ارزشی، برای‌مان ارزش است چه به قانون‌گذار قانون‌شکن یا خود قانون‌شکن‌مان می‌توانیم یادآوری کنیم.

منظورم اینست که افراد شابلون ارزش‌ها نیستند. ارزش‌ها به خودی خود ارزشند و ارزش می‌تواند جدای از افراد و ارگان و گروه‌ها عنوان شود.

این‌جا ممکن موضوع پاداش و تنبیه در اثر امر یا منع مطرح شود. اما پاداش و تنبیه، بخش ثانوی ماجراست و باز هم ارزش‌بودگی خود ارزش را نمی‌تواند انکار کند.

نکته‌ی دیگر اینست که با گزاره‌ی نبین که می‌گوید ببین چه می‌گوید هم به نوعی مسئله دارم.

فرض کنید آدرسی می‌پرسید از غریبه‌ای سر چهار راه و طرف همدست قاتلی جانیست و صاف می‌فرستدتان لای دست قاتل و ریق رحمت را سر می‌کشید.

شاید بگویید مگر کف دست‌مان را بو کرده بودیم؟ یا خطا از سمت اوست. ببینید موضوع خطا و درست همین‌جا گیر و گور پیدا می‌کند.

در واقع ما باید کمی زیادی ساده‌لوح باشیم و ساختار و سیستم و تجربه و قضاوت و بدبینی و احتمالات را مد نظر قرار ندهیم.

در این‌صورت مرد به ارزش همدستی با قاتل اعتماد کرده و شما هم به آدرسی که مرد داده.

ولی چرا هر دو طرف در تشخیص درست و غلطی مسیر غلط را رفتید؟

ارزش می‌تواند درست یا نادرست، پسندیده یا نکوهیده باشد اما اینکه روش و منش و سیستم و ساختاری پشتش وجود دارد و نحوه‌ی کارکردش چگونه است و ساختار بیرون آن به چه شکلیست به نظرم نکته‌ی مهم ماجراست.

چرا؟

زیرا در این صورت تکرار می‌تواند نتیجه‌بخش باشد.

در واقع اکثر ما در اثر تکرار می‌آموزیم یا ترک می‌کنیم.

اگر هر شب برویم برای سیگار کشیدن و دیگران نیایند که سیگارمان بدهند، ترک می‌کنیم. اگر هزاربار بشنویم که دروغ نگو، بار هزار و یکم لحظه‌ای پشت دروغ مکث می‌کنیم و عواطف جدیدی را درباره‌ی دروغگویی تجربه می‌کنیم.

تکرار، پرسش‌هایی عمیق می‌آورد و پرسش‌های عمیق فراتر از درست و غلط، ارزشِ ارزش را مشخص می‌کنند.

 

پس چرا ارزش‌ها را باید مشخص و امر و منع به‌شان را انجام داد، حتی اگر خودمان عمل نکنیم؟

اتفاقا اگر خودمان به آن عمل نکنیم یا تضادی باشد، در این‌صورت، به نوعی با ایجاد نظام ارزشی دیگر، از خودمان بیرون آمده‌ایم و گسترش پیدا کرده‌ایم و زمینه‌ی گفتگو با خود و کاهش خشم را به نوعی کلید زده‌ایم.

با اتصال امر و منع ارزش به انجام یا عدم انجام افراد، مسبب حفره‌ی ارتباطی شده‌ایم و پویایی حرکت و ارزش‌ها را گرفته‌ایم.

از این جهت اینکه ارزشی را ذکر کنم که پسند خودم نیست یا درستش نمی‌دانم و خودم به آن عمل نمی‌کنم اما ارزشمند است را زمینه‌ای برای رشد خودم و دیگران می‌بینم و بیشتر از اینکه بگویمش یا نگویمش، به چرایی و چگونگی گفتنش اهمیت می‌دهم.

احساس مسئولیت یا دیدن نتیجه برای من ملاک صرف نیست. ارزش‌بودگی خود ارزش است که می‌تواند قانعم کند که آن را بیان کنم یا نکنم. دیگران را به آن تشویق کنم یا نکنم.

 

نتیجه گیری:

حتی اگر درونم صدایی همیشه برخی انسان‌های دیگر را به اصطلاح اسکل ببیند و تحقیرشان کند، «ضدحقارت» برای من ارزش است و به خودم و دیگران یادآوریش می‌کنم تا خودم هم بتوانم از این طریق انسان‌های دیگر و خودم را بهتر درک کنم و رشد و تغییر را تجربه کنم.

اما چطور این کار را می‌کنم؟ راه و مسلک مورد انتخابم هم قطعا در درجه‌ی اول نوشتن است.

اصلا تمام این امر و منع برای رشد و تغییر است دیگر. تا نگویی هم که نمی‌شنوی. نمی‌شنوند. تا تکرار نکنی هم که جا نمی‌افتد.

پس اگر موضوعی برایم ارزش باشد، جدا از تلقی درست و غلط و پسندیدگی و نکوهیدگی خودم و دیگران را به آن دعوت می‌کنم.

ممکن است جایی چوپان دروغگو به نظر بیایم. اما ارزش، به خودی خودش ارزش است. تکرارش را غنیمت می‌دانم.

 

دست من رو هم بگیرید از منبر بیام پایین. 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *