کونت لق باد عزیزترین مخاطبم
یا
نکند نوشتن آزادیم را بگیرد؟
ای پست که میروی به سویش/ گر ول کرد و رفت از اینجا/ سر ماتحتی که متزلزل است/ برسان به عشق و حرمت/ لقلق کونت باد.
ماتحتت متزلزل باد بهتر نبود؟ کون لقت؟ هوم؟ کدام میچسبد؟
با کی بودم؟ گفتم که. با عزیزترین مخاطبم.
خوب بنویسم یا عالی یا فوقالعاده؟ تشویق و تحسین بگیرم؟ انتخاب شوم؟
اهم. بی تهمم(زیر لب).
(حضار بیواکنش)
میگم به تخممممممم. جدی جدی.
میگمانیدم قرص میگرن چیزخورم کرده و زرت ترسم را قمصورانیده. زکی خیال باطل. راستیتش که ترسمرس که نداشتم. از اولش. از اتفاقا جانکنی میکردم واسه مرعوب رفتن. مرعوب نوشتن و فرم و این قرواطوارها. چرا؟ نوشتن نترسگاه منست. ترس کیلو چند؟
تنها جایی که تویش احساس آزادی دارم نوشتنست.
-هدفت رو اگر بدونی، فلسفهی کارت رو اگر بدونی… اوستا میگوید.
هدف و فلسفهی کارم؟ میدانم. اول رستگاری بود. دوم تأثیرگذاری بود و چون «یکی کمه، دو تا غمه، سه تا بشه خاطر جمعه» به نیت سهپلشک، سومی را آزادی مینامیم(گوجه گرانست، حضار فحش پرت میکنند).
اگر نوشتن آزادترم نکند، نوشتن را لول کنم و به کی فرو کنم؟ سرش را سگ قامقام کند.
دوگانهی رهاشدگی-رهایی گیرم میاندازد. غایت مطلوبمست رهایی و غممست رهاشدگی.
سومراه. سومراه. سومراه میخواهم. آزادی چطورست؟ غم رهاشدگیش بیزهر و مطلوب رهایی را اندازه زده به توانت.
هوم. بد نیست. توی نوشتن دنبال چه میگردم؟ برای چه مینویسم؟ برای که مینویسم؟ چرا مینویسم؟ چگونه مینویسم؟
به جرخوردگی برای آزادی.
-پس جایگاه چی؟ اگر هیچی به دست نیاری؟
جای و گاه؟ حتی تخمِ تخمِ نداشتهام و فراوانتخمکهای داشتهام هم نبوده است. جای و گاه بد است؟ نه، فقط بد، بدست. مسئله شفافیت و صراحتست. روشن بگویم که چه خوبی برایم نیست و چه بدی برایمست و بالعکس.
خامدرکیام از فرم اما خطری بود که تا این لحظه از کون آوردمش. خیالم تخت خوابست که دنبال ادبیاتم. نه مودبیات. مودبیات را در زندگی واقعیام دارم و به ادبیات نیاز دارم و ادبیات جز برهنگی و آزادی مطلق در نوشته شاید معنا نکند. نه؟
-انقدر ذهنی و انتزاعی نه. تصویر. تصویر بیارید.
از آزادی؟ خب لباس اگر تن آزادی کنم که دیگر آزادی نیست. اصلا… اصلا شما آزادی را بگیر مثال شرت نخی ماماندوز. راحت. یا درازکشیدن رو تشک نرم و خنک بعد حمام با حوله و تن لخت. همان حس.
اصلا ادبیات باید راحت، سخت باشد نه؟ نباشد که فقط زبانست. از قدیم هم گفتهاند. «یارو فقط لب و دهنست.» شما مقصود بگیرید یارو فقط اسهالزبانی دارد.
لحنم را خونسرد کنم؟ که مدرن به نظر آیم؟ باز عالی و فوقالعاده. مدرن که دمده است. باز بیفتم توی تلهی جاه و گاه؟ وقتی بیزمانی و بیمکانی غایتمست؟ جای و گاه تلهامست اگر ادعای آزادی در نوشتن دارم. تهش به انحصار درمیآیم. میشوم مال موزه. مال زمان. البته که آزادی هم زمان و مکان دارد. اما حداقل فاصلهای طولانی تا موزه میخواهم.
خوبنویسی بدست مگر؟
نّوچّ. هیچّ هم بد نیست. اما اینکه فلسفهی کارت خوبنویسی به نیت جای و گاه باشد فرق دارد با اینکه خوبنویسی تمرین جانبی فلسفهات باشد. انتخاب شما کدامست؟
توی نوشتن دنبال الفبای آزادی میگردم.
حالا فرم، فرمترست برایم شاید.
تعریف ارسطو از فرم، ظرافتهای زمخت جالبی دارد. ایده یا «چیزی که آن را، آنچه هست، میکند.» جورواجور تعریف خواندم از فرم و بیشتر گیجوواویجی گوینده را میدیدم یا گاگولیدگی خودم را. اما تعریف ارسطو راه افتاده و ذهنم را متر میکند.
نکته اما اینست که « چیزی که آن را، آنچه هست، میکند» را کجای قضیه باید آورد؟
یکی-دوماه پیش از جیپی دربارهی فرم میپرسیدم و هی میچسباند به محتوا. پرسیم: «ذات یا ماهیت فرم چیست گوفالو؟ بکش بیرون از این تکراریاتِ فرم و محتوا در رابطه با همند.» شِرّ تحویلم میداد اما.
فرم آزادی. دنبال فرم آزادیام. چیزی بیشتر از آزادنویسی. فرمی که نوگوشهها را مییابد و بیپرواست در نمایش. یا کورنقاط را بینا میکند.
فرم اما چیست؟
کلمهی بافتار را چسباندهاند به خشتک context یا حتی substance. چه گهسلیقه. بافتار به نظرم بهترین تعریف فرم در فارسیست. بافتآور. بافت، ستون و اثر و نیت و قصد و ماده و نتیجه را با هم دارد. چیزی نمیتواند بی اینها بافت باشد.
بافتار آزادی را چطور به دست آورم؟
شاید بافتار آزادی مادرفرمست و ساختار یا بافتار شعر و رمان و طنز و… بافتارهایی ثانویه؟
شاید فرم، همان فلسفهی کارست.
بیباورم به اینکه هیچ نویسندهای بی نیت کاری کند. حتی فروید که کنجکاوِ چه مینویسد بود، فلسفه و نیت و ایدهاش توی همین جمله مشخص بود. کنجکاوی. کنجاو بود. من هم. دیگرها هم.
اما برای من فلسفهام آزادیست و لازمهاش خیلی چیزها، از جمله کنجکاوی.
نوشتن، لشگاه منست.
آزادانه بهترینیست که میتوانم از ایدهی اساسی، نیت اساسی و فرم اساسیام بگویم.
تجربهی آموختن آزادی در نوشتن.
از این جهت بافتار چقدر به ترجمهی form بیشتر میخورد. پیوسته است با برونه و درونه. به ماده و توانمند تغییرست.
نگاه شابلونمحور به فرم، عجب خرانه بود. پس فرم چه بود؟ نوعی از ایده و فلسفهی کار که نه به قصد اثبات لزوما که به قصد کاویدن زاده میشود. شاید ایراد شعارزدگی و پیامزدگی در همان قسمت اثباتست.
و فرم چیزی نیست جز تلاشی برای نمایش ایده و فلسفهی کار، در تن ماده. تن کلمات. جملات.
چیزی بیشتر از ایده است فرم و متفاوت از ماده و محتوا. فلسفه است و فلسفه، هر لحظهترست.
فلسفه هر لحظهترست و تغییرپذیرترست و رشدندهترست و رویانندهتر.
بله مخاطب عزیزم. فلسفه و فرم و ایدهی من در نوشتن اینست و تلاشم، نمایش آن در سطور.
راستی عزیزترین مخاطبم کیست؟