“من به هیچ کاری نمیرسم چون سرم بسیار شلوغ است و برنامههای جانبی زیادی دارم.”
این جمله را خودم و دیگران زیاد به کار بردهایم. زمانیکه به رضایت و اهداف روز خود نرسیدهایم و با خود گفتهایم که داشتن برنامههایی متعدد ما را به این روز انداخته است. اما آیا واقعا چنین است؟
در پست قبلی راجع به داشتن نقشه جانبی برای نجات از موقعیتهای دشوار و گیرکردگی مختصری صحبت کردم.
طبق یافتههای علمی، ما آنقدرها که فکر میکنیم مولتی تسک یا همان چندکاره خودمان نیستیم و معمولا مغز ما میتواند به صورت عملی فقط یک کار را مدیریت کند و به سرانجام واقعی برساند.
پس با این حساب آیا ما واقعا در کار مولتی تسک نیستیم؟
اغلب ما در روز کارهایی که به روتین ما تبدیل شدهاند را به اضافه کارهای غیرروتین انجام میدهیم. کارهای روتین مثل غذا خوردن، دستشویی کردن، استحمام و خوابیدن و… .
مهمترین کار غیرروتین که به صورت روتین انجامش میدهیم، حرفه یا شغل ما است. (راجع به تفاوت حرفه و شغل قبلا صحبت کردهام.)
ما هر روز سر کار میرویم یا به طریقی برای کسب درآمد کاری انجام میدهیم یا به پول نیاز نداریم و امور حرفهای انجام میدهیم بدون دریافت پول.
پس چرا به شغل و کارمان آنقدر عادت نمیکنیم؟
پردازش.
البته خیلیها میگویند به شغلشان عادت کردهاند و نمیتوانند روزی در خانه بنشینند. دقت کنید که در این حالت شما در واقع به روتینتان عادت کردهاید که به شما نشان میدهد حداقل یک کار را به سرانجام رساندهاید.
این خیلی خوبست اما چون شغلتان، شما را خسته میکند، همیشه غر میزنید و هر روز دلتان میخواهد استعفا دهید.
ما در حرفه و شغلمان مجبور به پردازش و توسعه هستیم، توسعه روابط با همکاران تا شرایط محیط کار برایمان قابل تحملتر شده یا به همکاران نشان دهیم که دنبال زیرآب زنی کسی نیستیم و تلاش کنیم که آنها هم زیرآبمان را نزنند.
ما مجبوریم وظایف محول شده را پردازش کنیم و سعی کنیم آنها را درست انجام دهیم. پردازش یعنی مصرف انرژی و زمان برای رسیدن به نتیجه.
از آنجایی که تمام فعالیت ما به صورت ناخودآگاه در جستجوی نتیجه رخ میدهد، نمیتوانیم کاری را که به نتیجه نرسیده در زمره “کار واقعی” حساب کنیم و به همین علت آنها را در سبد کارهای ناتمام قرار میدهیم و معتقدیم که به هیچکاری نمیرسیم چون سر شلوغ هستیم و برنامههایمان با هم نمیخواند!
ما درست فکر میکنیم. چون مغز ما که میتواند یک کار را انجام دهد و به سرانجام برساند در صورتیکه ربطی بین امور پیدا نکند و ببیند که “فرآیند نتیجه بخش” در ادامه به فرآیند نتیجه بخش دیگر منجر نشده، آن را کاری بیهوده قلمداد میکند.
در واقع مغزِ نتیجهمند(و نه لزوما هدفمند) ما شرایط را بغرنج میکند و در نتیجه خودمان را انسان نصفه نیمه ای میبینیم که عرضه به اتمام رساندن هیچ کاری را نداریم.
چقدر افرادی را با این نتیجه اطرافمان دیدهایم یاد خودمان هم یکی از آنها هستیم؟
اینکه ما کاری را به اتمام برسانیم بسیار نیکوست. اما اگر به علت مصرف انرژی و زمان برای قسمتی دیگر از روتین یا غیر روتین زندگی، از پایان جا ماندیم چه کنیم؟
خب میتوانیم افسرده شویم و بنشینیم هی حسرت بخوریم و بهانهتراشی کنیم. توجیه کنیم که ما ناتوانیم. بله ما ناتوانیم. ناتوان از درک درست زمان و انرژی و خواسته و اهداف. اما به نظر نمیآید این راهش باشد.
راه نجات از به سرانجام نرساندن کارها چیست؟
من فکر میکنم آنچه به آن نیاز داریم تغییر مقیاس است. به طور مثال، فرض کنید شما شاغل هستید و کارمند.
میآیید خانه. باید آشپزی کنید چون شکم گرسنه زن و مرد حالیش نیست و قار و قورش را میکند تا چیزی در آن بریزید. کل روز دارید با همکاران و رییس و ارباب رجوع سر و کله میزنید و دیگر شب جنازهتان(بلانسبت) به خانه میرسد.
نکته اول اینست که اگر باور کنید یا نه، کاری که با ذوق انجام بدهید شما را خسته نمیکند. اگر کاری مورد علاقه ما نیست، حداقل دو برابر انرژی برای زمان مشخص مصرف میکنیم که ما را برای ادامه روز کاملا خالی میکند.
اگر کاری انجام میدهید که دوستش ندارید، دو راه حل دارید. یا اینکه کار را رها کنید و بروید سراغ علاقه واقعیتان یا اینکه اندکی خلاق باشید و ببینید چطور میتوانید آن کار لعنتی را به علاقه قلبیتان نزدیک کنید و ضمن انجام کار، علاقه خود را به نوعی در آن دخیل کنید و حتی کسب و کار کارفرما و سازمان را توسعه بخشید. خلاقیت نجات بخش را دست کم نگیرید.
من قبلا همکاری داشتم که دنبال توسعه بود و فقط یک نقشهکش نماند. البته تبدیل به آچار فرانسه شد که این بد است اما از کارش که واردسازی توسعه به تمامی جنبههای شرکت بود غافل نماند.
مورد دیگر در رابطه با ادامه روز است. آن کمالگرایی مسخرهتان را بگذارید در کوزه آبش را بخورید. اگر فکر میکنید بعد از کار بایستی بروید دربند و بعد هم باید کتاب بخوانید و داستانتان را بنویسید و طراحی سیاه قلمتان را انجام دهید و فیلم ببینید و هشت ساعت هم بخوابید، نیاز است بار دیگر به طول روز و انرژی جسمی و روانی انسان نگاهی بیندازید و ببینید آیا میزان زمان را درست درک کردهاید؟
روز روی کره زمین، ۲۴ ساعت است عزیزانم. چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید.
با کوچک کردن مقیاس قسمتهای غیر روتین زندگی، است میتوانیم آنها را به روتین تبدیل کنیم و در آخر سال ما سیصد و شصت و پنج روز اندکی از علاقه و اهداف جانبیمان را انجام دادهایم و حالا کوهی از دستاورد داریم که دیگران با کپه کپه انجام هفتگی و ماهانه احتمالا ذرهای از آن را هم ندارند.
به طور مثال اگر اینهمه کار را میخواهید انجام دهید، بهتر است آنها را در دو روز تقسیم کنید.
مثلا فیلم دیدن و تفریح را دو روز یکبارش کنید.
کتاب خواندن را از پنج تا ده صفحه بیشتر نکنید و فیلم را یک شب درمیان ببینید.
همه کارها را در یک روز انجام ندهید. مغز ما پسماند توجه کار قبلی را دارد و نمیتواند این حجم شیفتینگ را تحمل کند.
تمرینی برای تبدیل کار غیر روتین به روتین و به پایان رساندن کارها تا آخر روز:
اگر از زندگی عقب افتادهاید، این تلنبارشدگی را لیست کنید. چه میخواهید و چه باید بکنید؟ لیست را تهیه کنید و بروید گام بعدی.
بدون جوگیری و با قرار دادن حداقل بازه زمانی یکسال، آن را در روزهای هفتهتان تقسیم کنید و اصلا برنامهای تحت عنوان: “این هفته این کتاب را تمام میکنم” نریزید. این کار اسمش نه عادت است نه هدف! گندهگوییست!
بدون داشتن زمینه عادت هر کاری کنید، مثل شبهای امتحان است که به زور یک کاری را تند و تند با استرس انجام میدادیم و دو روز بعد یادمان رفته بود!
اگر تا به حال، هیچ روتین خارج از امور عادی بقایی و زیستی نداشتهاید، بد نیست بدانید این کارهای یکهویی همان دلیل عقب افتادگی و احساس پوچی و ناتوانی شماست.
و نکته پایانی اینکه بیش از سه یا نهایتا چهار کار(به جز شغلتان) در این لیست روزانه قرار ندهید!
به طور مثال:
روتین مطالعه: پنج صفحه مطالعه هر شب(فقط مطالعه کنید. هر کتابی. نیاز نیست حتما یک کتاب را تمام کنید و هر شب کتاب خاصی را بخوانید. شما دنبال عادت سازی و نجات از بی سرانجامی روز هستید.)
بیرون رفتن: فقط روزهای زوج یا فقط آخر هفته هر طور شده حتی اگر بروم زیر تریلی هم باید تا پارک سر کوچه هم که شده بروم.
پیاده روی: هر روز فقط نیم ساعت! نه بیشتر نه کمتر! قلم پایم بشکند اگر سی دقیقه بشود سی و یک دقیقه!
فیلم دیدن: فقط روزهای فرد فیلم میبینم یا فقط جمعه ها.
و اینکه یکسال را انقدر طولانی نبینید!
سعی کنید برنامههایتان را برای یک تا ده سال بگذارید.
اگر فقط هفته ای یک فیلم ببینید. ده سال بعد شما ۵4۰ فیلم دیدهاید! در مقایسه با کسی که ماهی یکبار فیلم میبیند یا یکهو ده فیلم میبیند تا سال بعد!
و در پایان اینکه روز شما بی سرانجام نیست.شما میخواهید فیل را در سوراخ موش جا دهید. جا نمیشود!