این روزها همه خودکشی میکنند. شما چطور؟ دیشداندارامرامرام. طپش.
زنی جوان به دلیل ازدواج اجباری خودسوزی کرد.
پزشکان به علت فشار کاری بالا و ناامیدی از آینده خودکشی میکنند.
افراد ناامید خودکشی میکنند.
نویسندگان خودکشی میکنند.
مرلین مونرو هنرپیشهی معروف خودکشی کرد.
دو دختر نوجوان خوشحالخوشحال خودکشی کردند.
کودک ده ساله پس از تماشای پنج کیلومتر تا بهشت برای تبدیل شدن به روح خودکشی کرد.
دو معشوق همجنسگرا بعد از مخالفت خانواده، پس از ازدواج بالای سد و پس از آخرین بوسه، به درون سد پریدند و خودکشی کردند.
بیماران روانی به علت عدم تعادل روانی خودکشی میکنند.
روزهای شنبه به علت فشار کاری و وحشت و اضطراب، افراد خودکشی میکنند.
مرد پولدار پس از برگزاری جشن تولدی اعیانی خودکشی کرد.
مادر فقیر با باز گذاشتن شیر گاز باعث خودکشی خودش و مرگ دو کودکش شد.
زندانیان سیاسی در اعتراض به فقدان حقوق آزادی سیاسی و اجتماعی خودکشی کردند.
نهنگها خودکشی میکنند.
خودکشی با بعضیها به دنیا میآید.
در آمریکا به ازای هر یک قتل دو خودکشی رخ میدهد.
ژاپنیها برای حفظ شرافت و ارزش خود و جلوگیری از تحقیر، هاراکیری میکردند.
بیماران به علت تحمل درد فراوان اتانازی میکنند.
چرا خودکشی؟ آنها و از ما بهترون میگویند
«زندگی نیازموده، ارزش زیستن ندارد.»
سقراط
ناامیدی و فقدان کامیابی و امید به زندگی، افراد به خودکشی وا میدارد. بیماریهای روانی افراد را به خودکشی وا میدارد. سستی باورهای آیینی و مذهبی افراد را به خودکشی وا میدارد. مصرف الکل افراد به خودکشی وا میدارد. فقدان کف خوشبختی اجتماعی و سیاسی و فشارهای اجتماعی افراد را به خودکشی وا میدارد. بیمعنایی زندگی و پوچی افراد را به خودکشی وا میدارد. خوشی زیاد و فقدانِ فقدان، افراد را به خودکشی وا میدارد زیرا بدن از جایی به بعد دوپامین را حس نمیکند و فقدان حس بیشتر افراد را به جنون مرگ میکشاند. ناتوانی در تأثیرگذاری برجهان و فقدان احساس ارزشمندی و مفیدیف افراد را به خودکشی میکشاند. افراد از ترس مرگ، خودکشی میکنند. خودکشی، شجاعت کندن از زندگیست.
چرا خودکشی؟ منِ منِ کلهگنده میگویم
بله «آنها»ی عزیز. مطالب بسیار جالبی گفتید. اما خب. ارتباط جدی این فرآیندها به هم چیست؟ و سوال مهمتر اینکه چرا این میزان تناقض؟ خودکشی چطور و چرا پاسخ همهچیز به نظر میآید؟ از خوشی زیاد تا بدبختی و فلکزدگی و آس و پاسی؟
و همین لحظه، که بالاخره پول و پله یا گداگودولی مایهی خودکشیست، با باقیماندهی چرایی خودکشیپردازان عزیز مواجهیم:
«امید. فقدان امید به زندگی و پوچی معنای زندگی.»
دیرزمانیست آقای گودرزی و خانم شقایقی گوزها را به شقیقهها ربط دادهاند.
و اینجا باز هم من همان سوال را دارم. خب مرگ چه ربطی به معنای زندگی و پوچی دارد؟ در واقع چه کسی خودکشی را پاسخ یا انتقامی به زندگی تعریف کرد؟ چنین سنجهای که مرگ پاسخیست به زندگی از کجا آمده؟ اصلا ارتباط این دو چیست؟
چرا «چرایی» آشیل فکر ماست؟ حتی در شما خودکشی عزیز
چند سال پیش شروع کردم به نوشتن دربارهی درستی، نادرستی و بیاهمیتی موضوعات دین، سکس میان دو یا چند همجنس، وجود خدا، سقط جنین و آزادی با ایدهی صفر مطلق (جدایی کامل از تمام هویتها و ارزشها و باورها و مشاهده و سنجشگری صرف).
آیا خدایی هست؟ چرا خدایی هست/نیست؟ چرا باید زندگی کرد/نکرد؟ آیا همه با هم برابرند/برابر نیستند؟ آیا همجنسگرایی اخلاقی/غیراخلاقیست؟ آیا سقط جنین گناه است/ نیست؟
و بی تعارف، اغلب جوابهایی که داده میشود، خیلی دهانپرکن و گندهگنده هم به نظر میآیند و حتی در چطور بودگی هم تلاش میکنند بیان کنند و با نگاههای مبتنی بر سیستم علمی و منطقی و فلسفی و دینی هم به عقل و نظر خیلیها جاندار و پذیرفتنی به نظر میآید. نتیجه؟ آن یادداشتها هیچوقت تمام نشد. هنوز هم ادامه دارند و من به نتیجهی قطعی نرسیدم. همین بیاتمامی، من را با شاهپرسشی منباب استدلالورزی مواجه کرد.
«بالاخره دلیل و تعریف نهایی یا بهتر بگویم این پازل بزرگ و تعریف و دلیل جامع و کامل و درست دربارهی چیستی و چرایی و چگونگی موضوعات و پدیدهها چیست؟ و اگر تعریفی درست وجود دارد پس این یعنی هر کدام از این تعریفها صرفا بخشهایی نصفه و نیمه یا حتی نادرست میتوانند باشند. و باز هم همان سوال. پاسخ کامل و جامع و همهگیر چیست؟»
خودکشی مال سوسولهاست
در نقد «چرا خودکشی» کرورکرور چرایی و علیت ردیف کردم. حتی در اولین پستهای سایتم به «چرایی خودکشی پزشکان» پرداختم و توی کانالم کلمهی «خودکشی» را که جستجو کنید، مطالبی دستتان میآید. از اینکه خودکشی چگونه یک حرکت خرافی و ضدعلمیست تا اینکه خودکشی یعنی قتل و چگونه افراد خودکش، در واقع دیکتاتوران و افراد سلطهطلبی هستند که فقدان ارتباط انسانی مد نظرشان و نرسیدن به مدینهی فاضله را لای ناامیدی و لابه میپیچند و خشونت به قتل را متوجه خودشان میکنند و… . از نظرات کانت و هیوم و شوپنهاور و… تا داوکینز و… . اما به علت زیقّی وقت، موضوع را از دریچهای اساسیتر و بالاتر مورد بررسی قرار دادم. نقد خود «چرایی.»
اما مشکل بزرگ من با این ساختار چرایی و اینکه یکی آنها بگویند و یکی من و هی اره بده و تیشهبگیر، احساس گوشمخملیدگیام را انگولک میکند. چرا؟
چرا اینقدر در چرا، نچراییم؟
زمانی که میافتم به چرامالی جهان، حس میکنم نامزد انتخاباتی هستم و بایستی برای رأی آوردن بیفتم به صرافت اثباتگرایی. اما دقیقا اثبات چه؟ و نکته اینست که کدام نامزد انتخاباتی، همه چیز را میگوید و حتی همه چیز را میداند.
نکتهی بعدی این که سوال «چرایی» یا فرم دیگرش «آیا،» سوال ذهنهای مهندسی شده است. یعنی ذهنهای تربیتیافته. اما دو سوال چیستی و چگونگی، جایگاهشان کجاست؟ سهم هر کدام در روند تفکر چقدر است؟ برابرند؟ بیشترند؟ کمترند؟ ما انسانها بیشتر کدامیم؟ اهل چیستی؟ اهل چرایی؟ اهل چگونگی؟ کدام بر دیگری مقدم است؟ همیشه چیستی؟ همیشه چرایی؟ همیشه چگونگی؟
مسئلهی اصلی تمام چراها، ارائهی تعاریفی نصفه و نیمهایست که «ارزشسازی» میکند و ارزشسازی یعنی «تأثیرگذاری.»
چرا خودِ «چرا خودکشی» مغلطه است؟
اینهمه دلایلی که برای «چرا خودکشی؟» بافتند را میتوان به یک جمله تقلیل داد: «زندگی، باعث مرگ است.»
جدی میفرمایید؟ خسته نباشید واقعا. اینهمه لایش سس ناامیدی و ترس مرگ گذاشتید اما زیرش همین بود.
خب با این حساب که زندگی عامل اصلی مرگ است، گزارهای منطقی داریم که تقریبا متضادش وجود ندارد. یعنی همهی انسانها میمیرند و نمرده، نداریم. پس این که یک خاصیت زیستیست و به خودی خود اتفاق میافتد. از دست ما چه کاری برمیآید؟ یا با خودکشی چه کاری انجام میدهیم؟ جابهجایی زمانی قطعیت؟ و یک سوال. از کجا میدانیم همان لحظهی به اصطلاح خودکشی، دقیقا لحظهی مرگ از پیش تعیین شدهیمان نیست؟ در واقع از کدام قطعیت عمر طولانیتر یا بیشتری که خودمان مانعش شدهایم داریم؟ میتوانید با قطعیت بگویید که اگر آن لحظه خودکشی نمیکردید، نمیمردید و زنده میماندید؟
ضعف سنگین همین اندیشه، اطمینان به قطعیت نیامده و غیرقابل سنجش است. چه کسی میداند چقدر زنده است که دیگر امکان صبر و تحملش را نداشته باشد و مطمئن است لحظهای بیشتر زنده است؟ مطمئنید قرار است یک ماه یا ده سال بیشتر زندگی کنید؟ چطور؟ با چه منطقی؟
خودکشی با این حساب چه معنایی دارد؟ اعمال ارادهی سرخورده؟ یعنی اراده بر رسیدن به بیارادگی؟ منطقیست؟ میتوانیم اراده کنیم بر بیارادگی و رهایی؟ ممکن است؟ اگر اراده میکنیم بر بیارادگی و رهایی پس در لحظهی اقدام باید از اراده بیفتیم و رها شویم و در نتیجه رسیدن به تجربهی مرگ ممکن نیست. کما اینکه در فرگشت، مغز به سمت بقای بیشتر حرکت میکند. پس مشکل کجاست؟
با این حساب، خودکشی جلوانداختن مرگ است؟ و سوال اصلی همینجا شکل میگیرد. سوالی که خودکشی ماسکهاش کرده. تعریف و ارزشگذاری ما دربارهی مرگ.
سوال اینست. ارزش از کجا میآید و چطور با ارزشگذاری مرگ، ارزش افزودهای به خیال خودمان تولید میکنیم؟
آلبر کامو گفته است:
«مهمترین پرسش در فلسفه که باید به آن پاسخ داد اینست که چرا خودکشی نمیکنید؟»
برگردیم به دوران گذشته. چه کسی میداند اولین خودکشی جهان از کجا آمده و علتش چه بوده؟ کسی میتواند با اطمینان این را پاسخ دهد؟ نه؟ پس اگر در این میزان پایه را نمیتوانیم پیدا کنیم، پس میتوانیم بگوییم که ما ساختار بخشیدهایم به خودکشی؟
حتی زمانیکه گفته میشود به جای «خودکشی» بگویید: «مرگ خودخواسته،» در حال چه کاری هستیم؟ ارزشسازی. چرا؟ چون خودکشی یعنی کشتن و این بد به نظر میآید؟ اما مرگ خودخواسته نرم شده و کسی گارد نمیگیرد؟ اما یک نکته. علت این ارزشگذاری چیست؟ قرار است چه حسی ایجاد کند؟ برای چه کسی؟ فرد خودکشیکننده؟ بازماندگان خودکشیکرده؟
در واقع در سازوکار «چرایی،» تبدیل چیستی و چگونگی به ابزارهای صورتبخشی چراست. در صورتیکه این رابطه نمیتواند به این صورت باقی بماند و صرفا واماندگی روی هرکدام، ما را بیش از پیش در پازلی نصفه و نیمه و قضاوتی چسکی نگه میدارد.
پس مشکل «چرا خودکشی» چیست بالاخره؟
فرافکنی.
و شاهپرسش و شاهکلید نجات از گرداب چرایی همینجاست.
معمولا سوال «چگونگی» نسبت به چیستی و چرایی عاقبت بخیرتر میشود (باز هم سوال چرا همینجا ☹).
دربارهی موضوعات و پدیدهها وقتی شروع به استدلالورزی و تعریف میکنیم، فقدان تعریف و علیت کامل و جامع و شامل، کار حضرت فیل یا حداقل ناممکن است.
برگردیم به موضوع خودکشی و سوال اشتباه چرا خودکشی نمیکنیم؟
سوال مهمتر اینست. «برای چه خودکشی میکنید؟» و نکتهی مهمتر مربوط است به ارزشگذاری ما دربارهی مرگ. اگر زندگی به خودی خود بیمعناست و پوچ و تهی و ما ارزشگذاری و معنابخشیاش میکنیم پس مرگ هم فاقد معنا و پوچ است و این ماییم که ارزشگذاریاش میکنیم.
پس ما صرفا با مشتی تعریف انسانی، علمی و فلسفی و دینی مواجهیم. اما کدام پاسخ کامل و جامع و شامل است؟
این یعنی چی؟ زندگی را که حداقل میبینیم اما خودکشی یعنی ما از ناشناختهای به نام مرگ، تعریفهایی قطعی پس ذهن داریم. چنین چیزی چطور ممکن است؟
برای افراد زیادی مرگ یعنی پایان. اما با چه منطق استواری، مرگ یعنی پایان؟ آیا ما این ارزش را تعریف کردهایم؟
و تلهی فرافکنی همینجاست.
قبلا نوشتهام که فلسفهی هگل، نقش وکیلمدافع شیطان را دارد. فلسفهای تعریف محور. یعنی اگر توانستی تعریفی ارائه کنی، دیگر به نوعی منطق را بردی و سازوکاری برایش ترتیب دادهای که واویلا.
و همین تلهی بزرگ اندیشه، بنیان مهمترین گرگیجهی انسان را پایهگذاری کرد. «نسبیتگرایی.»
هرکسی و هر چیزی و هر تعریفی نسبیست. با این تفسیر، بلانسبت شما، همهیمان صبح تا شب فقط داریم گوه میخوریم. حتی شما دوست عزیزِ بلانسبتِ شما.
مرگ به عنوان ناشناختهترین و زندگی به عنوان سختتعریفترین، یعنی هیچ پاسخ قطعیای وجود ندارد و اگر پاسخی، میتواند برای هر سوال و مسئله و رنجی، بگنجد، در واقع یعنی ما اصلا با پاسخ مواجه نیستیم. با خود مسئله مواجهیم.
چه کسی میتواند مرگ را با تمام سازوکار و بعد و قبلش دقیق و کامل توضیح دهد؟ کسی که مرگ را نچشیده میتواند مرگ را تعریف کند؟
این نسبیتگرایی به تمام برکاتش، انسان را به شدت به مغلطهی فرافکنی میاندازد. دوباره مسئله را اینطوری ببینیم:
«زندگی معنایی ندارد. پوچ است.»
خب؟
«پس نباید تحمل کرد و باید مرد.»
خب. ربط این گودرز و شقایق به هم چیست؟ در واقع چه کسی مرگ را در تقابل با زندگی تعریف کرده است؟ بر اساس چه ارزش غیرقابلانکاری؟ آیا این ارتباط همان دایرهی گیرانداز هگلی نیست؟ این نسبیتگرایی. مرگ در نسبت با زندگی. چه دلیل جامع و کامل و منطقیای در امکان تقابل این دو وجود دارد؟ که از جملهی اول، دومی را نتیجه میگیریم؟
جز اینکه به دلیل ناشناختگی و فقدان دلیل و تعریف کامل و جامع، میتوانیم از هر کدام برای هر ندانستگی و سرگشتگی و واماندگی استفاده کنیم؟
فرافکنی از ندانستن برمیآید. و وقتی پدیدهای قطعیت تعریفی ندارد، هر ننهقمری میتواند دست بیندازد و برش دارد و بچسباند به مسائلش. مثل موضوع «خدا.» مثلا چرا نمیگوییم:
«زندگی معنایی ندارد و پوچ است، پس آب میخورم.»؟
اینکه مرگ میتواند پایان هر گزارهای جا خوش کند، یعنی ما عمیقا در فرافکنی و نسبیتگرایی اندیشه گیر افتادهایم. ما در فقدان اطلاعات فرافکنی میکنیم.
واضحتر بگویم: چون پاسخ روشنی نداریم، هر چه بیربط و مبهمترچیزی پیدا میکنیم میچسبانیم به سوالمان.
ترجمهی زندگی بیمعنا و انتخاب مرگ چیزی از جنس همان «من میپرسم ساعت چند است و تو ماچم میکنی»ست. این که کسی به چیستی ارتباط مرگ و زندگی در دلایل خودکشی دقت نمیکند و صرفا چرایی و علیتهایی دوباره آنهم از جنس زندگی که غیرقابلتعریفترین به نظر میآید و چیزی مثل هواست-ندیدنی اما عامل زیست-، یعنی ما قطعات مهم و بزرگی از این پازل را نادیده میگیریم.
بزرگترین سوال من از ربطندههای زندگی به مرگ اینست که: ما این ارزش را گذاشتهایم که مرگ و زندگی به هم ربط دارند؟ از اول بوده؟ چه کسی این موضوع را تعریف کرده؟ سوال دیگر اینست که چرا زندگی را ارزشگذاری میکنیم و چرا مرگ را ارزشگذاری میکنیم؟ چه کسی اینها را به ما گفته؟
پس اگر در این سیستم(نسبیتگرا) که روانشناسی و جامعه و دین و فلسفه و ذهن و … هر کدام پاسخی میدهند، بایستی پاسخی جامع و کامل وجود داشته باشد که تمامشان را مدیریت کند. اگر این علوم به هم متصلند و هیچ کدام مستقل محض نیستند. زیرا در نهایت به انسان باز میگردند، پس جواب جامع و کامل چیست؟
و همین شاهپرسش خودکشی را کاملا زیر سوال میبرد.
اینکه خودکشی و مرگ به عنوان پاسخ اعظم خوانده میشود، ارزش و تعریفیست که ما به مرگ دادهایم وگرنه مرگ که به خودی خود رخ میدهد و لزوما نمیتوان با قطعیت گفت که مرگ و زندگی به هم مرتبطند و کسی نیست که تا به حال نمرده باشد. پس عملی که خود به خود اتفاق میافتد، آیا واقعا انتخاب ماست؟
پیشفرضها و تعاریف ما از مرگ چیستند و چقدر اعتبار دارند؟ به نوعی تمامی تعاریف یک موجود زنده از مرگ جز پوسیدگی تن و نفسنکشیدن، تا چشیدن قطعی مرگ، از جنس فرض است. با این حساب ما برای کنجکاوی پس خودکشی میکنیم؟
اگر همهی ما تن و مغز نیست و مغز را که بشکافی، خاطرات مثل ذرات کوچک آنجا نیستند و ذهن جایی دور است که با این تن ارتباط دارد و رنج و عواطف مربوط به ذهن است. پس خودکشی چه معنایی دارد؟ ذهن از چه خلاص میشود؟ از تن؟
اگر تن مانع و عامل درد است که درمانش نزد دکتر است. ارتباطش با خودکشی چیست؟
طوری از مرگ و بعدش میگوییم که انگار نادیدهها را دیدهایم. این هم که یعنی خرافه و ضدعلم و نه حتی شبه علم. در واقع نکته اینست که ما وقتی خودکشی را اینطوری به عنوان پاسخ قرار میدهیم، چیزی که حتی قطعیت ندارد را با پیشفرضهای ذهنی به عنوان قطعیت تلقی میکنیم.
و با همین کار، خرافهای جدید ایجاد میکنیم. و آن هم دقیقا به تکیه بر چیزی که چون ابهام و مجهولی از سر و رویش میبارد ما قمار میکنیم رویش و برای اینکه بد به نظر نیاید چند دلیل هم میزنیم تنگش.
جمعبندی:
دفعهی بعد که کسی زندگی را به مرگ چسباند. یقهاش را بگیریم و بپرسیم: ربط زندگی و مرگ چیست که این یکی پاسخ آن یکیست و آن یکی دلیل این یکی؟
به چیستی و چرایی و چگونگی ارائهدادهاش نگاه کنیم. جز ابهام و ناشناختگی بر ما اضافه نمیکند. مخلص کلامم یک است:
زندگی پوچ است و درد و رنج؟ خب. ربطش به مرگ چیست؟ چه کسی مرگ را پاسخی به زندگی تعریف کرد که حالا بنشینیم و خودکشی را پاسخی به زندگی ببینیم؟
این فرافکنی را کدام وکیلمدافع شیطانی به جانمان انداخت؟ یقهی همان را بچسبیم.
اگر دعوا شد من پشتتان هستم. خیلی به هر طرف نگاه کنید، من پشتتان هستم. زیاد نگاه نکنید و نگردید دنبالم، چون من پشتتان هستم.
*دیالوگ طعم گیلاس